A.Javid
خواندن ۲ دقیقه·۱۴ روز پیش

بلوچ‌ها بی‌معرفتن یا من زیادی بدشانسم؟

من شانس رفاقت با سه هموطن بلوچ رو داشتم، خونگرم و دوست داشتنی، این دلنوشته به عشق اون‌ها نوشته شده.



دلم گرفته، از اون گرفتگی‌هایی که نمی‌دونی باید به کی بگی، از چی بگی، یا اصلاً چرا این‌جوری شدی. یه بغض قدیمی که نه می‌شکنه، نه می‌ذاره نفس راحت بکشی. می‌شینم و به روزایی فکر می‌کنم که با محمد، که بهش می‌گفتیم "ممد جان بلوچ"، با میلاد و علیرضا، ساعت‌ها حرف می‌زدیم، می‌خندیدیم از ته دل و فکر می‌کردم این رفاقت‌ها تا ابد قراره بمونه. خونگرم بودن، مهربون بودن، از اون آدما که وقتی کنارشون هستی، دنیا یه رنگ دیگه داره. اما حالا چی؟ مدت‌هاست که خبری ازشون نیست.

محمد، با اون خنده‌های بلندش که انگار کل دنیا رو پر می‌کرد، یه روز غیبش زد. نه خطش رو جواب داد، نه دیگه خبری ازش شنیدم. میلاد، که همیشه می‌گفت "تو برادرمی"، یه دفعه اکانتش رو دیلیت کرد و رفت توی غبار. علیرضا هم همه‌ی راه‌های ارتباطیش رو قطع کرده. من اما همیشه بودم، همیشه سنگ تموم گذاشتم. زنگ زدم، پیغام دادم، حالشون رو پرسیدم، وقتایی که غم داشتن گوش بودم، وقتایی که نیاز داشتن دست بودم. ولی اونا؟ انگار من فقط یه رهگذر بودم توی قصه‌شون، یه نقش کوتاه که وقتی کارش تموم شد، دیگه بهش نیازی نبود.

بی‌معرفتی‌شون رو نمی‌فهمم. یعنی چی که یه آدم این‌قدر راحت می‌تونه بذاره بره؟ که حتی به خودش زحمت نده ببینه اون یکی زنده‌ست یا مرده؟ که راه ارتباط رو ببنده و بره دنبال زندگی خودش؟ من که همیشه راه رو باز گذاشتم، همیشه منتظر بودم یه روز یه پیغام بیاد، یه "سلام" ساده، یه "یادتم هنوز". اما هیچی نیومد. دلم می‌خواد بپرسم: خدایا، اینا دلشون از سنگه که دلتنگ نمی‌شن؟ یا من زیادی دل‌نازکم که هنوز به یادشونم؟ شایدم دوره‌ی من گذشته، دوره‌ی رفاقتای قدیمی، دوره‌ی آدمایی که برای هم وقت می‌ذاشتن، حال هم رو می‌پرسیدن، برای هم "بودن".

گاهی فکر می‌کنم شاید بدشانسی از من بوده. شاید من زیادی به آدما دل بستم، زیادی بهشون بها دادم. شاید باید یاد بگیرم که این روزا رفاقت هم تاریخ انقضا داره، که آدما میان، یه مدت گرم می‌گیرن و بعد می‌رن دنبال زندگی‌شون. اما بعد یه حس دیگه می‌گه نه، این بی‌معرفتی اونهاست، نه بدشانسی من. من که قلبم رو جلوشون باز کردم، من که هر کاری از دستم برمی‌اومد براشون کردم. پس چرا اونا حتی یه قدم برنداشتن؟

حالا که اینا رو می‌نویسم، هنوز یه گوشه‌ی دلم منتظره. منتظر یه زنگ، یه پیام، یه نشونه که بگه "یادتم". ولی ته دلم می‌دونم که این انتظار بی‌فایده‌ست. محمد، میلاد، علیرضا... شما کجایین؟ چرا این‌قدر راحت فراموش کردین؟ من هنوز همونجام، همون آدم دل‌نازک که به یادتون می‌نویسه، که هنوزم دلش تنگه برای اون روزا. ولی شما انگار نه. انگار دلتون از یه جنس دیگه‌ست، جنسی که دل‌تنگی رو نمی‌فهمه. یا شایدم منم که زیادی تو گذشته جا موندم. نمی‌دونم. فقط می‌دونم دلم گرفته، خیلی زیاد.

سینه مالامال درد است‌ ای دریغا مرهمی / دل ز تنهایی به جان آمد خدا را همدمی
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید