سلام به همه .خوبین ؟ خوشین ؟ دنیاتون رنگارنگ
اومدم تا دوباره یکی از خاطراتم رو مرور کنم .بیچاره ها کنج ذهن من داشتن خاک میخوردن.گفتم چه کاریه بذار بنویسم هم ذهنم خالی میشه و هم اینکه هر وقت دلم تنگ شد میتونم بیام و یه سری به خاطراتم بزنم .شما چه طور با نظر من موافقین ؟
اصولا آدم کم خوابی هستم ولی مقاومتم جلوی یه چیز صفره .حتی الان هم که دارم بهش فکر میکنم موندم چی داشته که تا این حد منو خلع سلاح میکرده.
بابام یه ماشین داشت من عاشقش بودم.تا جایی که یادمه بهترین خاطرات من با اون ماشین گذشته.
حالا فکر کنید اون چی بوده.....
نمیخواد خیلی زحمت بکشین من خودم میگم یه وانت بود ، قهواه ای پر رنگ مثل رنگ شکلات.تا جایی که یادمه پام میرسید توی این ماشین خواب میرفتم.اصلا یه وضعی بود مثل آدم های معتاد هی چشم هام میرفت رو هم هیچ جوری هم باز نمیشد .خلاصه اینکه منم مقاومتی از خود نشون نمیدادم و میخوابیدم.
وقتی میرسیدیم خونه پدر بزرگم (با وانت حدودا 2الی 3 ساعت راه بود) میگفتم عه چه زود رسیدیم؟
حتی این ماشین وقتی هم خاموش بود من یه دیقه میشستم توش خواب میرفتم...نمیدونم چی داشت که اصلا نمیتونستم توش بیدار بمونم.
خاطرات من با این ماشین خیلی زیاده .امیدوارم بتونم توی قسمت های بعد حتما تعریف کنم.
نمیدونم تا چه حد نوشته من براتون جالب بود. ولی خوشحال میشم که نظراتتون رو برام بنویسین.
دست علی یارتون
خدانگهدارتون