جاده ای ک ب کافه شیک میرسید،انگار کش اومده بود.مغازه های کنار پیاده روانگار جا باز کرده بودندو خیابون همینجوری کش میومد.باهرقدم ک برمیداشت،حس های مختلف بهش هجوم میاورد:ترس،هیجان،عصبانیت،غمـ و...بعد از پیمودن راهی ک انگارفرسنگ ها کش امده بود،بالاخره جلوی تابلوی کافه شیک ایستاد.ب داخل نگاهی انداخت.کافه ی لوکسی بود.دکور قهوه ای رنگی داشت و چند تا میزو صندلی چوبی و دکوراسیون داخلی شیک و ادمایی ک شادو غمگین دررفت و امد بودند...درشیشه ای روباز کردو داخل رفت.همینجوری اطرافشو نگاه میکرد.ب اینحاش فکر نکرده بود.اخه اون قیافه ی ارشو ندیده بود ک بخواد تو اون شلوغی پیداش کنه..:/ همینجوری داشت تو افکار خودش دست و پا میزد تا اینکه،پسری ک روی میز اخر سالن نشسته بود،براش دست تکون دادو اشاره کرد ک "بیا"همینجوری ک ب سمت اون قدم برمیداشت،بهش خیره شده بود.موهای مشکی مدل بکسری،چشمای کویری درشت..(چشماشو شناخت،درست مثل اون موقعی بود ک روبانشو بهش داد)با ته ریش.ی تیشرت زرشکی پوشیده بودوبازو های ورزشکاریش خودنمایی میکرد.اون رو با شلوارو کفش مشکی ست کرده بود.ی استایل شیک.خیلی تغییر کرده بود.وانیا کنار میز ایستادو گفت:ارش؟/آرش بلند شد.قدش خیلی بلند بود.اگه کنار وانیا می ایستاد ی سر و گردن باهم تفاوت داشتن(کفشای پاشنه بلند وانیا رو ک فراموش نکردین؟:/).چشماش از هیجان برق میزد.همینجوری خیر بود ب وانیا و گفت:اره خودمم.:)وانیا ی لبخند زدو نگاهشو ب کفشاش دوخت.ارش صندلی رو برای وانیا عقب کشیدو گفت:بفرمایین خانوم:)و خودش رفت نشست رو صندلی روب رو.وانیا روی صندلی نشست.نمیدونست حالا باید چی بگه.همینجوری نگاهشو دوخته بود ب گلدون بینشونـ و فکر میکرد.ارشم چیزی نمیگفت.فقط همینجوری نگاهشودوخته بود ب وانیا.تصورش براش هیلی سخت بود.اون لحظه براش مثل ی رویا بود. چقدر دلش لک زده بود برای نشستن و ی دل سیر نگاهش کردن.وانیا از نگاه کردن گلدون دست برداشت و ب چشمای ارش نگاه کرد. ناخوداگاه ی لبخند روصورتش حک شد.شروع کرد ب حرف زدن.
-سلام
-سلام
-راستش فکر نمیکردم ک دوباره ببینمت
-ولی من مطمئن بودم ک دوباره میبینمت
-چ جالب..خبـ..اوممـ..میخوام منم برات داستانمو بگم.
-خیلی مشتاقم.
اون روز وقتی رفتم خونه دیدم مامانو بابام دارن وسایل خونه روجمع میکنن.اونا هیچی بهمـ نگفته بودن چون میدونستن ک دل کندن از تو و اینجا برام خیلی سخته.سریع دویدمورفتم دامن مامانمو گرفتم و گفتم مامان چرا داری وسایلوجمع میکنی؟"گفت:عزیزم بالاخره بابات ی خونه ی قشنگ و بزرگ پیدا کرده. میخوایم بریم اونجا زندگی کنیم."گفتم:مامان پس اینجا چی؟!:(گفت:عزیزم ی خونواده دیگه میخوان اینجا زندگی کنن"دیگه طاقت نیاوردم وبا گریه دویدم و اومدم پیش تو.گفتم:دیگه نمیتونیم بازی کنیم.بازم طاقت دیدن گریه ی تورو نداشتم.دویدم تو خونه و رفتم تو زیر زمین.ی گوشه نشستمو زانو هامو بغل کردم و انقدر گریه کردم تا خوابم برد.شب بود ک مامانم کارش تموم شده بودو تازه متوجه نبود من شده بود.اون،همه جاروگشته بودتا اینکه منو تو زیر زمین پیدا کرده بودـ.اون منو صدا زدو گفت:عزیزم بیا بریم سوار ماشین شیم.دیگه بایدبریم."منم ناراحت و غمگین نگاهی ب سر تا سر خونه انداختمو اومدم بیرون.همون لحظه تصمیم گرفتم ک ی یادگاری ب تو بدم.روبان توی موهام تنها چیزی بود ک ازش دوتا داشتم.سوار ماشین ک شدم،تورو دیدم.سریع پیاده شدم و اومدم سمتت.خیلی ناراحت بودی.راستش قطره های اشکو توچشمات دیدم.خیلی سعی میکردی ک گریه نکنی.منم همینطور.موهامو ک بازکردم توهمینطوری بهم زل زده بودی وحرفی نمیزدی.روبانمو بهت دادمو اون یکی روبانو ب موهام بستم.دیگه اشکممج داشتن راهشونو باز میکردن ک من رومو برگردوندمورفتمــ.وقتی داشتم برات دست تکون میدادم،دیگه نمیتونستم جلوی اشکامو بگیرم.اوناگوله گوله از چشمام سرازیر میشدن.تورو از اینه بغل نگاه میکردم.تو همینجوری زل زده بودی ب ماشین و تکون نمیخوردیـ.اون شبوهمینجوری گریه کردم.اون دختر خوش خنده و شاد تبدیل شده بود ب ی دخترساکت و غمگین و گوشه گیر.همینجوری غمگین بودم تا اینکه سما رو پیدا کردم.ما باهم دوست شدیمو من دیگه کم کم فکرتو از سرم بیرون کردم ولی ب یادت بودمـ.نمیدونم ک چی شدو پس از سال هادیگه کلا فراموشت کردم.درگیرزندگی خودم شده بودموزندگی قبلیموکم کم فراموش کردم تا اینکه امروز همه اونا رو ب یاد اوردمـ. تورو ب یاد اوردم.تویی ک من وابستت بودم.تویی ک فکرمو درگیر خودت کرده بودی و ی جورایی بودن باتو برام ی عادت شده بود.دیگه فکر نمیکردم بتونیم همدیگه رو ببینیم.دیگه دوران باتو بودن تموم شده بود.دیگه من بی تو بودن رو قبول کرده بودم...
-وانیا...اگه من ب تو بگم بامن بمون ،باهام میمونی؟
-چی؟
-میشه بامن بمونی؟من... خیلی وقته دنبال تو میگردم.من دوست ندارم دوباره از دستت بدم.خواهش میکنم!من دوست دارم..میشه...میشه قلبمو نشکونی؟
-من...من نمیدونم!
وانیا بلند شد و از کافه رفت بیرون.ارشم دنبالش اومد بیرون.
-وانیا....وانیا..وانیا..حداقل ب حرفام فکر کن.خواهش میکنم درکم کن!اه وانیا وایسا دیگه"وانیاایستادو نگاهی ب پشت سرش انداخت.جنگل چشمانش بارانی شده بودوکویر چشمان او.همین نگاه کافی بود تا ارش حال اورا دریابد.وانیا دوباره حرکت کرد.را ه بازهم کش می امد...