در این جریان و گذر،گاهی اوقات ایست هایی را شاهد هستیم،نبض و ضربان متوقف میشود!
گاهی اوقات ضربآهنگ موسیقی زندگی میلندگد و میایستد!،
و تمام هستی در وجود ما میتابد و جلوهای مینمایاند،که این آهنگ همهی حقیقت نیست!
آنچه که من در آن غرقم،و خودم را با آن خفه کرده ام،هیچ نبوده!
و حقیقت از پس کوه های خفته ی زیر برف و یخبندان،سر باز میزند،که با همهی این بارش ها و برف و سرما،سالیانی به طول روزگار است که اینکوه،گرم خفته است و من با یک سوز،تنم به لرزه در میآید...
و آنکه میماند کوه است و من میروم،او آرامش و سینهیفراخی دارد که اورا ماندنی تر از این حرفها که من هستم میکند!
و من جنب و جوشم در لحظه است و حتی آرامش اورا مرگ و خواب میپندارم،حال آنکه او هم حرکت دارد و میرود و میروید و میریزد،اما امثال من نمیفهمیم،زمان در او آرام تر میگذرد،و او ماندنی تر است.،
واحد زمان برای کوه،عصر و دورههایی است که برای 100نسل ماهم زیادیاست،آخر هنوز جوش و خروش و مرگ و رکود ما در ثانیههاست و عظمت اراده های ما نمیتواند نهایتاً بیش از چند سال را در بر بگیرد،اما کوه است که برای کل تاریخ نفس میزند و برای تمام نسل ها حرکت میکند و رسالتی به عظمت ستونی زمین دارد!
من که میبینم برف باریده،سردم میشود و ناامید و شکست خورده میشوم،اما کوه نه!
نهایتا من بعد از برف،منتظر آفتاب میمانم،اما وقتی آنهم آمد و فوراً دیدم چیزی نشد!دیگر صبرم تمام است و میجوشم!
درصورتی که کوه،از قبل از برف،بعد از برف را دیده بود و میداند که برفی آمده و میرود،خروش او در ثانیه ها نمیگنجد،او بزرگتر است!
او برای ماندن زمین از جا بر میخیزد و میرود؛
و او در هزاره ها است که کمی از حرکت عظیمش را به رخ میکشد،و ما در ثانیههااست که میمیریم و زنده میشویم؛
حالآنکه حقیقت ایناست که ما نباید اینقدر کوچک باشیم!بَلکه باید از کوه هم بزرگ تر باشیم؛ما باید به آن وسعت و عظمت برسیم و شهودی که کوه از زمان دارد راهم رد کنیم و بالاتر برویم!که کوه و خُلق و خویش،با همهی وسعتش،بخشی از مااست!برخی از ما با فعال کردن بخشی از خودمان،از کوه هم بزرگ تر میشویم،یا لااقل به عظمت و وسعت کوه میرسیم!که آنان که در عظمت تاریخ گام مینهند و با هرگام،قرن طی میکنند،به کوه،کوه بودن را میآموزند،که با اینهمه فراتر و بیشتر و ظریفتر بودن حس و شهود و درکشان از درک کوه،که این ها باعث بیشتر درک کردن برخورد ها و درگیری ها و شکست ها و خرد شدن ها میشوند و کار را از کار کوه دشوار تر میسازند،اما بازهم اینان خوی کوهانه دارند و زمان را در دست میگیرند!
اسم هایی که ما نمیفهمیمشان،برخی از این نفهمیدن هایمان برای همین است که ما،وسعتشان را درک نمیکنیم و حکایت فهممان ازایشان،همان حکایت فهممان از کوه است که مثلاً حرکت عظیمش را خواب میپنداریم و اورا در عین این حرکت ارزشمند،مُرده!
کسی امیر کبیر را نمیفهمید،زمانی که از صنعت و تولید سخن میگفت!کُشتَندَش!
کسی مارکس را نمیفهمید،زمانی که درد ها را میچشید و به راه میافتاد و طرح هایی میریخت!
کسی شیخفضلالّه را نمیفهمید،وقتی از استقلال و آزادی و مبارزه سخن میگفت!دارش زدند
کسی گالیله را نمیفهمید،وقتی از دانش تجربی سخن میگفت!دارش زدند!
کسی حقیقت خمینی را نمیفهمد،هنوز خیلی از ما نمیدانیم او که بود و چه کرد!کمتر کسی با عظمت او همراه است،کمتر کسی با دید او انقلاب کرد و انقلاب را ادامه داده...
ارادهی اینها هرکدام در وسعتی از هستی جریان داشته و یا دارد و تصرف کرده و تاثیر گذاشته،وسعت هایی متفاوت!
اما من چه!من هنوز تاریخ را که هیچ!جامعه را هم نمیفهمم و حتی در وسعت جان خودم هم مانده ام!!
فرق ما با اینها چیست؟!
چرا من به بزرگی اینها و بزرگتر از اینها نشوم؟!