خیلی سال نیست که فهمیدم من فقط یک بنده ی ساده ام، دوران بچگیم که به بازی و بازیگوشی کذشت، اصلا حال خودم رو نمیدونستم.
اصلا اگر از من میپرسیدی که خدا کیست و بنده چیست ؟ جوابی نداشتم. شاید هم فکر میکردم خدای خودم هستم.
فقط خوب یادم هست که مشتاقانه این دنیا رو دوست داشتم و با تمام نواقص و کمبود های بچگی ام ازش لذت میبردم.
راستش چن سالی است که فهمیدم بنده ام و کل زندگیم دست تویی است که از رگ گردن بهم نزدیک تری و از مادر برام مهربون تری
راستش اگر قرار باشد باهات حرف بزنم، ی حسی میگی تو از همه چیز خبر داری و صدام تو گلوم میمونه و در نمیاد.
خدا من چند سالی است که دارم سعی میکنم بندگی رو یاد بگیرم، اما خوب میدانم که تو سالهاست خدایی و خدایی رو خوب بلدی
میدونم اشتباه های زیادی داشتم و دارم، اما بذار پای بی تجربگیم. اما تو سالهاست خدایی و خدایی رو خوب بلدی،
ساده بگم، دستم رو رها نکن و منو به غیر خودت نسپار