ویرگول
ورودثبت نام
ع.ر
ع.رمی نویسم!
ع.ر
ع.ر
خواندن ۳ دقیقه·۹ ماه پیش

کودک درون


در اتاقی با دیوارهای سفید، جایی میان رویا و واقعیت، میان گذشته و آینده، من و او تنها مانده‌ایم. من، کسی که سال‌هاست میان روزمرگی و درد، تلاش کرده قوی بماند، و او، کودک درونم، که هنوز هم گریه می‌کند، هنوز هم دنبال نوازشی بی‌قید و شرط است. اینجا تیمارستان نیست، یا شاید هم باشد؛ مهم نیست، چون حقیقت این است که این دیوانه، منم، و تنها همدمم همان کودک فراموش‌شده‌ی درونم است.

دیالوگ‌های خاموش میان من و او

اشک‌هایم را پاک کردم، بغلش کردم و گفتم: «دیگر گریه نکن، من دیگر بستری نمی‌شوم، مگر نه؟»

نشستم، ورق‌به‌ورق کتابم را آتش زدم، پاکت سیگار را روی اُپن گذاشتم، موهایم را از صورتم کنار زدم.

• «حالا اینطور موهایت را زدی که کسی نشناسدت؟ احمق! من که می‌شناسمت.»

• سکوت کردم.

• «یک چیزی بگو، تو خودت نریز.»

• دستم را از میان موهایم بیرون کشیدم: «سیگارم کو؟»

• «دیوونه تیمارستانی! همین الان گذاشتیش روی اُپن!»

و باز سکوت…

ما ده نفر بودیم…

ما ده نفر بودیم، اما حالا تنها مانده‌ام:

• یکی آنقدر سیگار کشید که خودش را از پنجره پرت کرد.

• یکی آنقدر در اشک‌هایش شنا کرد که حالا شناگر ماهری شده است.

• یکی دیگر آنقدر بقیه را آرام کرد که خودش بی‌قرار ماند، هیچ‌کس نماند تا او را آرام کند.

• یکی آنقدر در خیابان‌ها خوابید که حالا آلزایمر گرفته، خانه‌اش را نمی‌شناسد.

• یکی آنقدر در درس غرق شد که کلمات حلق‌آویزش کردند.

• یکی دیگر آنقدر دعوا کرد که حالا از دیدن خون غش می‌کند.

• یکی آنقدر حرف زد که حالا فقط سکوتش شنیده می‌شود.

• یکی آنقدر با آدم‌ها گشت که فراموش کرد چه کسی است.

• یکی بهترین رفیقم بود، حالا سه سال است که سر قبرش می‌روم.

• و آخری هم که خودم بودم، ولی خب… هیچی.

حقیقت این است که من سال‌هاست در کنار تنهایی‌ام، تنها ایستاده‌ام.

• «یادته اون شب که بردیمت بین دو دیوار، گفتی “مگه نمی‌بینی حالم بده”؟ حالت بد بود، ولی حرف نمی‌زدی.»

• «می‌دونم نباید خسته شد، می‌دونم باید ادامه داد، فقط دلم می‌خواست یه نفر بفهمه، نه اینکه فقط بشنوه، بفهمه…»

من از بچگی تنها بزرگ شدم. تنها درس خواندم، تنها جنگیدم، تنها کار کردم، تنها زخم‌هایم را بستم، تنها دردهایم را داد زدم. و حالا؟ نه می‌شود مرا تنها گذاشت، نه می‌شود از این هم تنها‌ترم کرد.

شب‌هایی که هنوز هم ادامه دارند…

هر شب فکر می‌کردم که این آدم مچاله‌شده روی تخت، صبح را نمی‌بیند، اما هر بار صبح شد. شب‌هایی که ساعت‌ها به یک آهنگ خیره می‌شدم، اما فکرم پیش هیچ چیز نبود.

و حالا بعد از تمام آن شب‌ها، می‌دانم که باید برای عاشق شدن صبور باشم، باید روی زندگی‌ام تمرکز کنم. وقتی به جایی برسی، بهترین‌ها سمتت می‌آیند، بدون نیاز به خواهش و اجبار.

یک شب تا صبح گریه کردم، اما صبح که شد، مثل همیشه کارهایم را انجام دادم. نه از روی اجبار، بلکه از روی انتخاب. چون پذیرفته‌ام که زندگی همین است؛ ترکیبی از غم و شادی، و من باید شنا کردن در این دریای پرتلاطم را یاد بگیرم.

و در نهایت…

«پس چی شد؟»

«هیچی، فقط گاهی آدم از قوی بودن خسته می‌شود.

پایان؟یا شاید هم آغاز چیزی دیگر…

کودک
۱
۳
ع.ر
ع.ر
می نویسم!
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید