glasses/عینک?
glasses/عینک?
خواندن ۶ دقیقه·۵ ماه پیش

خاطرات فانوس ، اپیزود 2 ( آخرین فانوس )

به پایانش رسید این شعله جانان ، بماند یادگار از آخرین باران
به پایانش رسید این شعله جانان ، بماند یادگار از آخرین باران

گذشت ...
از داستان اپیزود 1 ، یک سال گذشت ...
یا شاید یازده ماه و یک هفته ...
سال نهم ، سالی پر دغدغه بود ...
خصوصا دغدغه های ذهنی ...
خب از نظر درسی که تو ترم یک ، افتزاح عمل کردم ...
ولی از نظر پژوهشی ، میشه گفت بد نبود ...
خب نه که بی مشکل باشه ، مشکلات روانی و کاری خودشو داشت . تحقیقات و انتخابات مختلف پیش رومون بود ...
موقعیت ها ، انتخاب ها ، سو تفاهم ها ... به همین خاطر هست که زیاد دوست ندارم گروهی کار کنم ، ولی اینام تجربن ، نه ؟
خب دوباره پروژم رو با لجن برداشتم 😅 حرکت عجیبی بود ...
ولی اینبار میخواستم قابلیت تصفیه رو تقویت کنم ...
و تونستم ، یا بهتره بگیم تونستیم ! باتشکر از مجتبی مظلومی ، علی‌اکبر عطایی و کیاوش کریم نژاد ...
و دبیرانی که کمک کردن ( البته خب ، در ازای کمکشون ، منم آزمایشگاه براشون مرتب کردم 😅)
بگذریم ، سال جالبی بود ، نه خارق العاده ، نه افتزاح ...
من بهش میگم سال رشد ، سال یادگیری ...
سالی که بالاخره برای دقایقی تونستم وقت بزارم و انباری های دلم رو مرتب کنم ... ( ولی یه متن دارم در مورد مدرسه و امسال مینویسم ، پس منتظرش باشید ! )
و دوباره اینبار هم دوران جذابی رو تو فانوس گذرونیدم ...
تو عکس همگانی دیوار اینطرف مشخصه
دوباره نقاشی کشیدم ! هرچند اینبار زیاد درگیر نقاشی نبودم ، ولی خب ...
ایندفعه ، تصمیم داشتم تو کار های دیگه هم کمک کنم ...
مقاله دو تا گروه رو خوندم و سعی کردم کمک کنم که ، فکر نکنم زیاد مفید واقع شدم ...
روند نمایشگاه تغییر کرده بود و باید با چند تا پروژه هماهنگ میشدم ( یه سری برنامه ها هم داشتم که به لطف مدرسه ، نشد که بشه 😑)
حالا اینکه برنامه های من چیز بود و اینها رو بگذریم ...
من درست مثل پارسال پروژم رو ( اینبار گروه بودیم پس بهتره بگم پروژمون رو ) باز هم بر پایه لجن برداشتم 😅اتفاقا اینبار خیلی خوب لجن تخمیر شد ...
ولی امسال دو تا رویداد داشتم ، یه رویداد هم (البته به طول یه نیم روز) برگزار شد که برخی از پروژه های پارسالمون رو بردیم ، اتفاقا اونجا هم اوضاع خوب پیشرفت برا پروژم و تونستم مقالم رو بفروشم (البته خب ، نه خیلی با قیمت بالا 😅)
ولی تایمی که داشتم دوباره پروژم رو میساختم و بی خوابی ها و درگیری ها ، خاطرات خوبی رو یادم انداخت ...

پروژم رو این میز نیست 😅
پروژم رو این میز نیست 😅

اگر بخوام از این یه آموخته مهم بگم ، به این قضیه اشاره میکنم که : زندگی چیزی نیست که همیشه بد باشه و بخوای با یه نمایش کودکانه خوب نشونش بدی ، بعضی مواقع بده و تو هم نمیتونی نمایش بازی کنی و بعضی مواقع خوبه و تو داری نقش مقابل رو بازی میکنی ...
خب ، همه چیز همیشه اونشکلی که برنامه ریزی میکنی پیش نمیره ، نه ؟
میگفتم ...
چند شب قبل از فانوس امسال ، همه درگیر بودن . توی آخرین شب مانی بود که به یه مشکلی برخوردم ، توی آزمایشگاه نشسته بودم و داشتم مقاله یکی از گروه ها رو میخوندم و براشون دنبال مطلب میگشتم . خب ، یه چیزی دیدم که خرد شدم ، کسی رو دیدم که زیاد حالش خوب نیست ، از لحاظ روحی و روانی البته ...
میدونید ، اگر توی بازیگری یه چیزی رو نشه حذف کرد ، پشت صحنس ، آینه گریم ...
وقتی میبینی روی صحنه یکی از افراد از ریتم خارج شده ، تو هم از ریتم خارج میشی و بندت رو گم میکنی و متنت رو تغییر میدی ...
ولی وقتی یکی از بازیگر ها کنار میکشه ، خصوصا اونی که متنت رو باهاش هماهنگ کردی و داری سعی میکنی کمکش کنی ، همه چیز نابود میشه ...
متن پاک میشه ، به هم میریزه و تو هم کنار میکشی ...
خلاصه آره ، موقعی که تو آزمایشگاه بودم ، وقتی مطمئن شدم کسی نمیاد ، یکم ماسکم رو برداشتم ، نمایشنامم رو کنار گذاشتم و خودم رو تو آینه گریم دیدم ، گریم های سنگین لبخند رو پاک کردم ، عینکم رو در آوردم و تا اشک تو چشمم بود ، گریه کردم ...
بعد از یه هفته ، دوباره گریه کردم ...
یه ده دقیقه ای طول کشید ، به خودم غره شده بودم که حالا که دوباره نمایشنامه دستمه و رو صحنم و گریم و ماسکم رو دارم ، میتونم به بقیه هم کمک کنم
پس اون شب تا توان داشتم کار کردم ...
و بعدش فهمیدم نمیتونم به این سرعت ماسک رو برگردونم سر جاش ، پس راهی نداشتم جز نقاشی کردن ...
ظهر با یکی از اساتید رفتیم رنگ سفید خریدیم و یه ساعت بعدش رنگ های خودم رسید...
لپ تاپم رو بستم ، لباسام رو عوض کردم و یه کاردک و یه کاتر برداشتم و افتادم به جون دیوار سفیدی که بیش از حد اوضاعش بد بود ...
هر چی گچ اضافه بود کندم و دیوار رو صاف و صیقلی ( حداقل بهتر ) کردم ، این کار تا ساعت 11 شب طول کشید ...
وقتی که مطمئن شدم هیچ کس بیدار نیست ، آهنگ گذاشتم تو گوشم و شروع کردم به نقاشی کشیدن تا ساعت 3:30 ...
و بله ، تو تایمی که نقاشی میکردم باز هم گریه کردم و دوباره یکی از چشمام داشت میسوخت ،چشمی که یه بار خونریزی کرده سر گریه کردن ...
پس همون موقع که دیدم دیگه چشمم توان نداره ، آهنگ رو قطع کردم و تو سکوت در تاریکی نقاشی رو ادامه دادم و وقتی به حد مناسبی رسید ، وسایل رو جمع کردم و از خستگی روی سرامیک های سالن اجتماعات بیهوش شدم ( قرار بود ساعت 10 بیدار شم ولی استاد حسن زاده آقای ابراهیمی رو نخوندن و به حرف بقیه معلم ها هم اهمیت ندادن و به زور صبح زود کله سحر بیدارمون کردن ( همه رو باهم ) و از همه بد تر اینکه مجبور شدیم فرش های سالن اجتماعات رو هم جمع کنیم ) صبحشم با بدبختی و دزدکی از ترس اقای حسن زاده نقاشی رو تموم کردم !
و رسیدیم به سه روز زیبای فانوس ...
روز اول که به خوبی گذشت و خداروشکر اوضاع خوب بود و یک پژوهشکده هم از کارمون خوشش اومد و مسئولش شماره هامون رو گرفت و شمارش رو بهمون داد تا برای سال آینده باهاشون هماهنگ بشیم
روز دوم ، من رو گذاشتن تو بخش اصلی کار و تجربه ( جایی که علوم تجربی و علوم آزمایشگاهی قاطی بودن ) که اونجا به مردم خوشامد بگم و راهنماییشون کنم ...
تقریبا کمتر از یک ساعت تونستم برم سرپروژه خودم :/
و روز سوم که جمعه بود با بنیامین رفتیم حلی 1 دوره دوم که خیر سرمون سر کلاس های المپیاد حاضر بشیم و درس بخونیم ، اساتید درس ندادن و الکی الکی و بی دلیل هم از عکس همگانی فانوس جا موندیم ، هم از روز آخر ...
ولی خب ، بازم همون دو روز بهم خیلی خوش گذشت ، تازه روز آخر هم موقعی که همه چیز تموم شد رسیدیم و کمک کردیم وسایل رو جمع کنن (😐😅)
این بود فانوس هایی که ما داشتیم ، دوره بیست و هشت ...
امیدوارم لذت برده باشید
پیشنهاد میکنم سال آینده به بازدید از رویداد فانوس برید ، شاید ما دوره بیست و هشتیا هم اومدیم (شاید ؟قطعا ! )
خاطرن دیگه ، حداقل یکم تو جمع باشیم و خوش بگذرونیم جا تو کاغذ و دفتر بودن و درس خوندن ...
ساعت الان 5:58 دقیقه صبحه ...

شب و روزتون خارق العاده و رویایی
با تشکر از اینکه مطالعه کردید ( ممنون از اینکه وقت گذاشتید )
ابوالفضل صادقی مزیدی

سالنقاشیفانوسنمایشگاهرفاقت
وقتشه دیدمون رو چندگانه کنیم ، یه عینک رو کنار بزارید و عینک های دیگه رو امتحان کنید ، من اینجام تا بهتون کمک کنم جهان رو از دید های دیگری ببینید
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید