glasses/عینک?
glasses/عینک?
خواندن ۵ دقیقه·۱ سال پیش

شب زنده داری ...(2)

درخشش نعمت های الهی ، برخی روز ها چشمانم را عذاب میدهد و دلم را میلرزاند ...
درخشش نعمت های الهی ، برخی روز ها چشمانم را عذاب میدهد و دلم را میلرزاند ...

آخـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــیش !
ببخشید سلام یادم رفت ? سلام به همه عزیزان خسته و عزیزانی که هروقت ذهنشون پر میشه یه سر به ویرگول میزنن ، مینویسن و میخونن تا آروم بشن ...
بعد از کلی مدت با یه دل پر اومدم ... دلی که دیگه کم مونده بترکه
بعد از اردوی بهشهر ( که خاطراتش به زودی میاد ) بد جوری مریض شدم و دوباره نتونستم یه یکشنبه مدرسه برم ، و البته اینبار کلاس ویولنم رو هم نتونستم برم ، اصلا حس میکنم عقب افتادم ، از همه چیز و همه کس ...
دیگه بهترین جزوه نویس نیستم ، دیگه درس خون ترین نیستم ، دیگه نور چشمی معلم ادبیات نیستم ( خب از اول سال نبودم ) و کلی دیگه و ولی و اما که هر روز بهشون فکر میکنم
از طرفی برای مسابقات شنا مدرسه اسم دادم ولی میترسم ، خب از بعد از کرونا کلا ورزش رو کنار گزاشتم و بعدشم از همه دوستام همیشه شنیدم که : تو ، تو ورزش کلا فلجی ...
و مطمئنم همشون هم میدونن که گند خواهم زد ، مخصوصا وقتی یکی از روستام که کلا سمبل هر چیزی که من آرزوش رو دارم ( مجتبی رو میگم ( آخه اسمش رو قبلا هم آوردم ) ) گفت که کشش این مسابقه رو ندارم با خودم گفتم ، مجتبی میگه کشش نداره پس من چیم این وسط ، من رو چه حسابی اسم دادم ؟ اوکی کلی مدت کلاس شنا رفتم و تا سطح حرفه ای هم رفتم ولی میدونم به گرد پای مجتبی هم نمیرسم تو ورزش ، بعد من دارم میخوام کاری رو انجام بدم که مجتبی میگه کشش رو ندارم? به احتمال زیاد برم اسمم رو خط بزنم ، اصلا کلا ورزش رو آکبند ول کنم ، ورزش به من نیومده ...
از طرف دیگه حس میکنم تو درس ها عقبم ، ولی هر چی نگاه میکنم دلیل این حفره ای که تو ذهنم ایجاد شده رو نمیفهمم ، ریاضی که از استاد جلوم ، زیست هم که زیست دوازدهم رو هم خوندم ، زبان هم جلوم از استاد و در تلاش برای تغییر سطح ، تاریخ و اجتماعی هم همگام معلمم ، عربی ... اون که اصلا مهم نیست ، دم امتحان صرفا برا نمره کامل میخونم تموم میشه میره ... ، شاید به خاطر جزوه هامه که نرسیدم پاکنویس کنم ... نمیدونم چی به چیه ؟ در ضمن حس میکنم از چشم همه دوستام افتادم ، صمیمیت دوستام رو از دست دادم...
و این خیلی خیلی حس بدیه ، حس میکنم دیگه نمیتونم خودم باشم ، زیاد میخندم ، سر کلاس خیلی چرت و پرت میگم ، بلند بلند میخندم ، به تیکه های مختلف اهمیت نمیدم ( البته این خوبه به نظرم ) و از همه مهم تر ، حس میکنم هنوز بچم ... الان 15 سالمه و دیگه بالغم ، اما حس میکنم هنوز که هنوزه یه آدم عاقل نیستم ، دوستام میگن مغرورم ، اینو کم نشنیدم ، از یه نفر نشنیدم ، حس میکنم به جای اینکه توی تبدیل به اونی که دوست دارم بشم پیشرفت کنم ، پس رفت کردم . تبدیل شدم به کسی که نقشش رو بازی میکردم ، یه ماسک دلقک پوشیدم که کهنه شده و دیگه هیچ کس ازش خوشش نمیاد ، حتی خانوادش هم دارن طردش میکنن ...
مادرم اعتمادش رو نسبت بهم از دست داده اونم چون بهش قول داده بودم امسال کل وقتم رو میزارم برا المپیاد ولی نتونستم ...
پدرم هم که همیشه پشت منه یواش یواش رفتارش داره مثل مادرم میشه ...
24 آذر ماه یه امتحان خیلی مهم دارم که حتما باید توش نمره مطلوب بیارم وگرنه المپیاد میره رو هوا ...
جدیدا بیشتر گریه میکنم ، حتی جلوی بعضی از عزیزانم ، جدیدا باعث گریه خیلی ها میشم ، جدیدا ... خیلی از سمبل های امیدم رو نا امید دیدم .میترسم ، خیلی هم میترسم .
ولی چیزی که نمیزاره تمرکز کنم ، احساسات طبیعی هستند که از بدو ورودشون ، زمانی که باید میبودند ؛ اما سرکوب شدند و در جعبه های کوچکی به اعماق ذهنم ارسال شده اند ، حمله کرده اند ، بد جور هم حمله کرده اند ، میدانم اینی که نقشش را بازی میکنم نیستم ، اما دیگر نمیتوانم این چهره مسخره رو که مضحکه ای بیش نیست از صورتم بر کنم ، احساساتم فرا تر از چیزی هستند که انتظارش را داشتم ، احساساتی نظیر :عشق ، غم ، ترس ، خشم و از همه پر درسر تر ، نیاز ...
احساس میکنم نمیتوانم بدون برخی از دوستانم زندگی کنم ، احساس نیاز میکنم ، نیاز به یک تکیه گاه و این حسی نیست که یک مرد باید داشته باشد ، پس سعی کردم نیازم را با ظاهر غرور و تشدید حس خودبینی در خودم از بین ببرم که این کار درست مثل یک خنجر دو تیغه عمل کرد ، تیغی در پای نیاز و تیغی در قلب رفاقت... وقتی احساساتم را روی دفتر سر رسیدم خالی میکردم و گزاره های درون ذهنم را یکی پس از دیگری مینوشتم ، خودم ار خودم ترسیدم ، خودم فهمیدم که چقدر نزدیک به لبه پرتگاه ، به لی لی بازی پرداخته ام ... و البته که نگرانم که این احساسات را نتوانم کنترل کنم ...
الان درحال انجام تکلیف فیزیک هستم ،صدالبته که فیزیک امسال واقعا از مبحث نور که پارسال بهش پرداختیم جذاب تر شده ولی واقعا چند روزه حال انجام هیچ کاری رو ندارم ، تمرین ویولن ، نقاشی کشیدن ، نوشتن ، پاکنویس کردن و حتی نوشتن تکالیف زبان ...
احساس میکنم طرد شدم ، عقب ماندم ، گم شدم و احساساتم را به اشتباه رها نمودم ...
از زمانی که اولین رفاقتم در اواخر سال هفتم ، خیلی عجیب بهم ریخت و خراب شد ، تا نابود شدن رفاقت قدرتمندم با کسی که از اردوی پدر پسری خانواده هایمان با هم دوست شدند ، اون هم فقط به خاطر رفتار مسخره من ... و حتی بهم ریختن رفاقتم با بنیامین و سرد شدن رفاقت همیشه گرممون ...

خیلی ممنونم که تا اینجا خواندید و وقت با ارزشتون رو گذاشتید تا چرندیات توی دل من رو بخونید ?
و خطاب به همکلاسی هایم :خیلی ببخشید که من اینشکلی هستم و خیلی ببخشید که مجبورید من رو تحمل کنید... به زودی رد پای یک بازیگر کهنه پوش از زندگیتان محو میشود ، حداقل امیدوارم ( گریم گرفته ...)

?خدا یار و نگهدارتون باشه ...

دلنوشتهسرکوب احساساتعشقنیازبلوغ
وقتشه دیدمون رو چندگانه کنیم ، یه عینک رو کنار بزارید و عینک های دیگه رو امتحان کنید ، من اینجام تا بهتون کمک کنم جهان رو از دید های دیگری ببینید
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید