میتونم اسم این هفته نوشت رو رسما بزارم عینک شکسته ...
کلا هفته خوبی نبود ، اتفاقات جذابی نیوفتاد ، کلی اعصاب خردی داشتم تا الان و الان هم دارم با سردرد شدید این وبلاگ رو مینویسم ...
قبل از شروع وبلاگ یه درخواستی داشتم ازتون ، همونطور که خیلی هاتون اطلاع دارید سمپادی ها وقتی که در آزمون ششم به هفتم قبول میشدن ، یکراست بعد از نهم به دهم میرفتن و نیاز به آزمون مجدد نبوده ، اما حالا به دلایلی میخوان این قانون رو بردارن ، من و همه سمپادی ها از شما درخواست میکنیم که به لینک زیر بروید از ما حمایت کنید :
https://www.farsnews.ir/my/c/221313
خیلی ازتون ممنونم
شنبه 29 مهرماه 1402 : پدر و مادرم هر دو از جمعه رفته بودن بیرون از شهر و من بودم و خودم ، اما واسه اینکه خیلی تنها نباشم ( تو یخچال هیچی نبود ) رفتم خونه عموم ، و اونجا در کمل سر و صدای دختر عموی کوچیکم ، جزوات ناقصم رو کامل کردم و برای امتحان پیام های آسمانم خوندم ، آقای احمدی زاده هم مبحث تاریخچه زبان رو تقریبا تموم کرد و رفت سراغ تاریخچه خط ، هر هفته مباحث دارن جذاب تر میشن ، حداقل برای من ...
اما مشاوره کل روز رو به گند کشید تقریبا ، آقای رضایی مشاور جدیدمون اومده بود تا در مورد سفری که به زودی قراره از طرف مدرسه به مقصد تهران بریم صحبت کنه و از اول تا آخر حرفاش این بود که :
اونجا کلی تدارک دیدیم ...
لزومی نمیبینم به شما در مورد موارد مالی توضیح بدم ...
دارید به من توهین میکنید با پرسیدن سوال در مورد امور مالی اردو ...
واز اینجور صحبت ها
آخه سه میلیون برای یه اردوی سه روزه ؟
بعد بدون اتوبوس از مدرسه تا راه آهن
جالب اینه که بحث با امور مالی شروع شد و بچه ها صرفا میخواستن بدونن این سه میلیون خرج چی میشه ؟ و این تدارکات که میگن ، چین دقیقا ؟ اما گویی آقای رضایی تصمیم نداشت بهمون چیزی بگه
خلاصه که 55 دقیقه به بحث شدید گذشت و آخرش هم تنها نتیجه این شد که همه از آقای رضایی مشاور مدرسه متنفر شدن
ورزش هم خداروشکر هیچ منفی نگرفته بودم و روز به روز علاقم نسبت به فوتبال داره بیشتر میشه
تازه توی مسابقات دارت هم هنوز نفر اولم ?( البته به نظرم شانسی ، آخه واقعا نمیدونم چجوری اونقدر خوب زدم و بعدا که دوباره امتحان کردم نتونستم دوباره با همون امتیاز بزنم... )
آزمون پیام های آسمان هم که خیلی خیلی ساده بود و دوباره یه سوالش مشکل داشت ...
یکشنبه 30 مهرماه 1402: به نظرم سر کاس ادبیات بیشتر از کلاس تاریخ ، تاریخ میخونیم ... معلم تاریخمون خیلی خیلی کند و آروم آروم درس میده ، الان هنوز سر اینکه چرا اصفهان پایتخت شد بحث کردیم ، پادشاه های صفویه رو مرور کردیم و ... تقریبا میتونم بگم مبحث صفویه رو به صورت کلی تموم کردیم و مونده جزئیات و البته آروم آروم قراره یه سری هم به دریا نوردی ها بزنیم ...
مدنی یا همون اجتماعی هم هنوز سر مبحث فرهنگ هستیم اینبار در مورد نحوه تغییر فرهنگ و علل اون صحبت کردیم
ریاضی هم سلاحش رو رو کرده ، تقریبا 90 سوال ریاضی در مورد مبحث مجموعه ها ?که سوال ها تقسیم بندی شدن و یکی از اون یکی پیچیده تره
زبان اینگلیسی این هفته خوش گذشت ، خیلی هم خوش گذشت ، استاد صبحانی راد نیومده نیومده بودن ، به جای برگزاری کلاس رفتیم سالن اجتماعات ، مکان مورد علاقه من که هم حال میده برای خوابیدن و هم حال میده واسه کتاب خوندن ، البته این دفعه برامون فیلم گذاشتن ، فیلم (Maze Runner) که به زبان اصلی بود و خودمون باید برای خودمون ترجمش میکردیم و من عاشق اینم که تمام ذهنم رو درگیر کنم و خودم رو پا به پای فیلم برسونم ، همیشه هم همین کار رو میکردم ...
و پویش ( خب همونطور که گفتم امسال گویی از مشاورر شانس نیاوردیم ) آقای سادات منصوری ، مسخره ترین و از نظر من کودک ترین آدمیه که تو عمرم دیدم ، حقیقتش فکر میکنه ما بچه ایم و البته فکر میکنه ما احمقیم ...
سر کلاس دوباره در مورد خودشناسی حرف زدیم ، یه تکلیف بهمون داد و تکالیف قبلیمون رو تحویل گرفت ، یه فیلم نشون داد ( البته فکر کنم ... حقیقتا یادم نیست این هفته بود یا هفته قبلش) و در آخرم یه برگه داد که مثل یه آزمون خودشناسی بود ( تست خودشناسی )
کل یکشنبه همین بود ، سر کلاس وسولن به خاطر اینکه نتونسته بودم خیلی روی ملودیم تمرین کنم ، یکم خراب کردم و از ریتم در رفتم ، حالا باید برای جلسه بعد دوباره تمرین کنم ...
دوشنبه 1 آبان ماه 1402: از صبحش هیجان داشتم چون قرار بود دوباره یه رشته رزمی جدید رو شروع کنم ، اونم نه هر رشته ای ، رشته نینجوتسو یا همو نینجا ...
قبلا تکواندو رو تا حد حرفه ای ( تقریبا ) یاد گرفته بودم اما به خاطر فاصله 8 ساله بینش ، کلا اون رشته رو ول کردم ، آمادگی جسمانیم هم از بین رفته بود .
کلاس کامپیوتر اینبار یه برگه بهمون داد که گویی باید یه صفحه درست مثل همون بسازیم ، کل کلاس به همین قضیه اختصاص داده شده بود و همه داشتیم تلاش میکردیم یه بخش از این تکلیف رو انجام بدیم ...
کلاس فیزیک این هفته یه امتحان یهویی گرفت که البته خیلی ساده بود اما چون از ریاضی پارسالمون نکته داشت ، خیلی ها یادشون نبود ، خیلی ها هم کلا منظور سوال رو نگرفته بودن ... اما به نظرم امتحان سختی نبود . بعد از امتحان هم شروع به حل مثال کرد و کلا درس خاصی نداد
باورم نمیشه اما کل کلاس زیست شناسی به سفری که قرار بود بریم اختصاص یافته شد ، کلا گند خورده به این مبحث امسال ، آخر کلاس هم که استاد تصمیم گرفت درس بده ، وقت تموم شد ...
نگارش ، بالاخره این هفته گذاشت من و آرتین بخونیم متن هامون رو ، من چهار صفحه متن نوشته بودم ، متنی که روز قبلش سر نوشتنش گریم گرفته بود ، موضوع متن خاطره تلخ بود ، منم تلخ ترین خاطرم رو نوشتم ، مرگ ناگهانی تک دایی عزیزم ، آرتین هم در مورد یکی از خواب های ترسناکش نوشته بود ... بردیا و کلی از بچه ها چیز هایی نوشته بودن که واقعا برام عجیب بود ( اما چون اکثرا راضی نیستن اینجا نمیگم چی گفتن )
ورزش هم ... بالاخره برنده ها مشخص شدن و منم خیلی الکی و شانسکی اول شدم ??
بعد از مدرسه وقتی رسیدم خونه یکم استراحت کردم و با همون لباس های ورزشیم رفتم آموزشگاه نینجوتسو که رفیقم بنیامین هم همونجاست ( البته اون خیلی قبل تر از من میرفته نینجوتسو و به عبارتی الان سنپای یا سال بالایی من محسوب میشه? ) همراه با بچه ها یکم گرم کردم و استاد شروع کرد به معرفی و آموزش ، همزمان هم به بقیه آموزش میداد هم به من ، دو تا حرکت به نام های زنپوکایتن و اوشیروکایتن یاد گرفتم که همون غلت زدن به جلو و عقب هستن ...
از همون شب تمام ماهیچه های شکمم درد میکرد چون درست گرم نکرده بودم
بعدش هم سریع اومدم خونه و معلم زبانم از کل مباحثی که تو این یه سال کلاس های خصوصی بهم درس داده بود امتحان گرفت ، البته خداروشکر شفاهی ، اما قرار شد جلسه بعدی کتبی بگیره ، اما اینقدر سر حال بودم که عین قناری همه سوال ها رو جواب دادم و خداروشکر (2) همه رو درست جواب دادم
سه شنبه 2 آبان ماه 1402: خستگی ...
جغرافی قرار بود امتحان بگیره ( از مباحثیی که کلاس چهارم دبستان خونده بودیم ...) و نگرفت و صرفا درس رو جلو برد ??
ریاضی هم همون پلی کپی و 90 و خورده ای سوال که ذکر کردم ، اون هم سه زنگ ... و باز هم ازشون تکلیف داد
کارگاه تئوری ، ارائه گروه قاضی دیزجی ، کیاوش کریم نژاد و آرشام نورزاد بود از مبحث موتور ( که هر سه تاشون از غول های مکاترونیک هستن ) و من هم چون حال نداشتم از ارائشون کامل جزوه بردارم ، صرفا سرفصل هاش رو برداشتم به امبد اینکه بعدا خودم تحقیق کنم ( و به امید اینکه بعدا فیلشون رو بفرستن برامون )
سر کلاس آمادگی ، استاد تکالیفمون رو گرفتن و ( تکلیفمون این بود که بگیم چرا رسانه تبدیل به ابزار شده ) بعد هم یه چالش مسخره گذاشت ، سکوت مطلق در نیم ساعت و چهل دقیقه باقی مانده ، برای من و بهتره بگم نصف کلاس کار سختی نبود ولی یه سری ها هم وقتی این تایم تموم شد از ته دل نعره زدن ...
بعدشم پیاده اومدم و خونه و مثل یه جنازه افتادم رو تخت و خوابیدم
چهارشنبه 3 آبان ماه 1402: جلسه دوم نینجوتسو تو راه بود ( کلا شنبه ها ، دوشنبه ها و چهرشنبه هاست ) و طبق گفته های بنیامین قرار بود بیچاره شم ...
قرآن عربی استاد شعبان جولا نیومده بودن و به جاشون یه استاد نچسب و بی حال و کلا به درد نخور اومده بود ( توهین نمیکنم ، به دل هیچکس ننشست ) باهامون کتاب عربی رو کار کرد و زنگ بعدیشم شروع کرد به تحلیل یه سوره دیگه از قرآن ، بعد که دید همه بی حالن گفت استادتون نگفته بود اینجوری هستید و بحث در گرفت و آخرش هم معلوم شد و قانع شد که مشکل از درس دادن خودشه و بعدم قهر کرد رفت ...
شیمی یکم باهامون موازنه کار کرد و آخرشم رفتیم تو حیاط و واکنش پذیری بعضی از فلزات رو با آب آزمایش کردیم و در کل خوش گذشت
فرهنگ و هنر هم گروه بندی شدیم و یه اثر هنری خفن رو از نظر معماری بررسی کردیم ( یه اثر هنری که چه عرض کنم ، یه سازه هنری )
پژوهشی هم یکم خجالت زده شدم ، چون یادم رفته بود گزارش رو تحویل بدم ، پس کل دو زنگمون رفت برای تحقیق کردن و یکم حرف زدن با استاد و نوشتن گزارش ، البته فهمیدم استاد هم المپیادی بوده و میتونه تو ژنتیک که خیلی مشکل دارم بهم کمک کنه ?
بعد از مدرسه پیاده رفتم تا خونه و سریع لباس عوض کردم ، یکم استراحت کردم و یه چیزی خوردم و رفتم آموزشگاه نینجوتسو ، مثل اینکه جلسات سه قسمتند ، استفاده از سلاح ( شنبه ها ) ، آکروبات ( دوشنبه ها ) و بدنسازی ( چهارشنبه ها ) ، بله ، بدنسازی ، که پدرم رسما در اومد سرش ، تمرینات مختلف بدون وقفه ...
ولی باز هم بهم کیف داد
امتحان کتبی زبانم رو هم گل کاشتم ، همه چیز تا شب خوب پیش رفت ...
پنجشنبه 4 آبان ماه 1402 : علت اینکه گفتم عینک شکسته این بود ، تمام برنامه هام به فنا رفت ، حس میکردم همه چیز داره خراب میشه ، چون امتحان مجدد ما سمپادی ها تصویب شده بود ...
المپیاد ، تهران ، دوستای واقعیم و....
همه چیز داشت خراب میشد ، چون اگر مجبور باشیم امتحان بدیم ، مجبورم دور المپیاد رو خط بکشم ، احتمال خیلی زیاد از تهران بریم و به شیراز برگردیم ، و از همه بد تر مجبور بودم از دوست های واقعی که بعد از این همه سال پیدا کرده بودم جدا بشم ، دوست هایی که تنها دلیل آرامشم بودن
وقتی گروه های بله رو چک میکرم دیدم خیلی ها امیدشونرو از دست دادن ، دوست هاییم که همیشه و هر جا سر زنده بودن حلا دیگه امید نداشتن ، از تمام مغزم و عقلم و توانم برای نوشتن مایه گذاشتم ، تمام تلاشم رو کردم که دوباره بهشون امید بدم ، حق ندارشتن نا امید بشن ، امید تنها دلیل زندگی انسان هاست ...
همه یه برنامه داشتیم ، شنبه به مدرسه نریم و همه بریم در دیوان عدالت کشور و اونجا اعتراض کنیم به این قانون
تمام تلاشم رو میکردم که تمرکز کنم ، اما نمیتونستم ...
ویولنم رو برداشتم و برای آروم شدن خودم هم که شده نواختم ، از ته دلم فل بداهه نواختم
آخرشم به خواب روی آوردم ، تنها راه آرامشم ، و البته تنها چیزی که اون موقع محکم توی ذهنم تکرار میشد این بود ، من امید دارم ، کسی حق این رو نداره که آیندم رو تغییر بده ، من آیندم رو میسازم ...
جمعه 5 آبان ماه 1402 : امروز اتحاد پایه رو به چشم دیدم ، الان که دارم این وبلاگ رو مینویسم ، حدود 50 نفر از همکلاسی هام همه یکصدا و مستحکم کنار هم ایستادیم و قراره فردا ، شنبه 6 آبان ماه 1402 به جای مدرسه رفتن ، جلوی دیوان اعتراض کنیم و آیندمون رو پس بگیریم ...
از شما هم خواهش میکنم که ازمون حمایت کنید :https://www.farsnews.ir/my/c/221313
متشکرم که تا اینجای این هفته نوشت رو خوندید ، امیدوارم که هفته هاتون شاد و سر زنده باشن و هر روز هفتتون از قبلی قشنگ تر باشه ...
?خدا یار و نگهدارتون ?