شاید اولین چیزی که بعد از مطالعه نظرم را جلب کرد شخصیت پردازی و نحوه تعریف داستان توسط نویسنده بود، اینکه داستانی میخوانید که داستان نیست و شکلی از بیان خاص از فلسفه و درونمایه فکری نویسنده است؛ جسپر فرزند مارتیندین پدر و پسری که هر دو همزمان و درفصلهای مختلف به روایت داستان میپردازند، دو نفر با بیان مختص به خودشان و طرز فکر و جهان بینی مخصوص به خود، در واقع در ابتدای داستان نویسنده بعد از چهارچوب بندی و ایجاد ساختاری منظم در داستان از زبان مارتین دین کسی که آشنا به فلسفه است و تمام کتابهای فلسفی را مطالعه کرده و مدعی بیخدایی است معرفی و روایت میشود؛ بخشهایی از کتاب نیز از زبان جسپر که با طرز فکر پدرش بزرگ شده و با مطالعه دست نوشته های پدر وکتاب های او به مخالفتی به ظاهر به شیوه پدر پسری به نقد عقاید پدرش میپردازد پیگیری میشود، شاید نقطه قوت داستان را هم همین موضوع بتوان دانست که خواننده به راحتی می تواند نسبت به همذات پنداری با هرکدام از شخصیتهای اصلی داستان واکنشهای خودش را داشته باشد. روایتی سیال و روان در مورد مسیر مرگ، پوچ انگاری و شاید به سختی بتوان اگزیستانسیالیستی خطاب کردن آن، با تصویر سازی دو شخصیت عملگرا در داستان و انتخاب مسیرهای متفاوتی که برای زندگی انتخاب کردهاند در دو جهت مخالف با نتیجهگیری واحد تا رسیدن به هدف نهایی؛ یکیشان از طریق تجلی و تولدی دوباره پس از روانزخم تجربهی نزدیک به مرگ، ترس از مرگ را لمس میکند و مسیر زندگیاش را دنبال میکند و دیگریشان با تفکر و تعمق و تعلق خاطر به مرگ با خردورزی تلههای مرگ را تشخیص میدهد و در تک تک شان اسیر میشود، به گفته خودش کسی که یکبار تمام اتفاقات جهان را دیده ولی هیچ وقت دنبال آن نرفته و علت چرایی آن؛ او معتقد است وقتی آدمها انقدر فانی بودنشان را انکار میکنند تبدیل می شوند به ماشین معنا پس نباید به هیچ چیز فرا طبیعی باور داشت، چون بخاطر میل مذبوحانه به خاص بودن و بقا آن معنا را جعل کردهاند و آدمی که مدام برای بقا معنا جعل میکند چطور میشود روح را جدی بگیرد و اتفاقات جهان را دیده باشد و این دیده ها جعل تجربه نباشند. این کارخانه های تولید معنا، معناهایی که تولید میکنند تزریق میکنند به چیزهایی که اعتقاد دارند از خودشان بیشتر عمر میکنند؛ برای همین است که آدمی خودش را برای هدف دینی قربانی میکند یعنی برای معنایی که فکر میکند بیشتر از خودش عمر میکند؛ این ترس از مرگ باعث میشود بخاطر چیزی (معنایی) که از آن وحشت دارد بمیرد. از نقاط قوت کتاب می توان به ساختار سازی مناسب نویسنده، بیان موضوعات در وقت مناسب داستان، فاصله گرفتن از تکرار های خسته کننده و عدم القای مستقیم طرز فکر نویسنده که بیشتر نظرات فلسفی آقای تولتز (نویسنده) را دربارهی جهان را از زبان شخصیتها بیان میشود و شیوهی خاص روایت داستان با ایجاد شخصیتهای به عنوان راوی داستان و دست باز شما جهت همذات پنداری با هریک از شخصیتها، پیگیری چند داستان همزمان در یک روایت با تم همسان با فراز و فرودهای غیر قابل پیشبینی در روند داستان، نشان گذاریهای مناسب در طول ماجرا و برگرداندن ذهن خواننده در زمان خاص به آن نشانه ها، دوری گرفتن از بیان مطالب و نظرات در قالب دیالوگهای فلسفی و جملات قصار آنچنانی رد و بدل شده بین شخصیتهای متداول کتابها و فاصله گرفتن از این سبکِ نوشتاری که نویسندگان تنها برای جاودانه کردن آن بخش از ذهنشان در داستان میگنجانند نیز از دیگر نکات قوت داستان است. کتابی که خواندنش را پیشنهاد میکنم و در آخر به بیان نقل قول مترجم کتاب - پیمان خاکسار- جهت دعوت شما برای خواندنش اشاره میکنم که میگوید: «جزء از کل کتابی است که هیچ وصفی، حتی حرفهای نویسندهاش، نمیتواند حق مطلب را ادا کند. خواندن "جزء از کل" تجربهای غریب و منحصر به فرد است. در هر صفحهاش جملهای وجود دارد که میتوانید آن را نقل قول کنید. کاوشی است ژرف در اعماق روح انسان و ماهیت تمدن. سفر در دنیایی است که نمونهاش را کمتر دیدهاید. رمانی عمیق و پرماجرا و فلسفی که ماهها اسیرتان میکند. به نظرم تمام تعاریفی که از کتاب شده نابسندهاند. این شما و این ؛ "جزء از کل"