نوشتهی تئو ادواردز
در شانزده سالگی، لولیتا، رمان موردعلاقهی من بود و هنوز هم در لیست ده کتاب برتر من، قرار دارد. حتی اسم ماشینم را هم لولاگذاشتم؛ به یاد شخصیت اصلی یعنی لولیتا.
این داستان که در سال ۱۹۵۵ به چاپ رسید، یک راوی حقیقتا غیرقابلاعتماد دارد؛ یعنی هامبرت هامبرت. هامبرت، یک استاد و محقق است که در خانهی خانواده هِیزاقامت دارد؛ خانوادهای که فقط از یک مادر و دختر تشکیل شده است. هامبرت، رابطهای تصنعی و عاطفی با مادر خانواده برقرار میکند تا در نتیجه، بتواند به دختر خانواده یعنی دُلورِس هیز نزدیک بماند. دلورس از طرف هامبرت، لولیتانام میگیرد. بعد از اینکه مادر، با خواندن دفتر خاطرات هامبرت، به احساسات او نسبت به دخترش پی میبرد، در یک تصادف ماشینی، کشته میشود. هامبرت، از این فرصت استفاده میکند تا مخفیانه، لولیتا را از خانه برده و با هم به سفری جادهای در دور تا دور کشور بروند.
بدون اینکه به کُلیت داستان بپردازیم، ترجیح میدهم بیشتر بر نحوهی توصیف لولیتا از زبان هامبرت، تمرکز کنم. او، چنان لولیتا را به شیوهی زیبایی توصیف میکند که حواسها را از این حقیقت که لولیتا، یک کودک است، پرت میکند. بنظر میرسد که هامبرت، عاشق شده است اما این طور نیست؛ این، یک علاقهی عقدهوار و وسواسگونه است.
این کتاب، افکار ما را به چالش میکشد؛ چون هیچ خوب یا بد معینی در این رمان وجود ندارد؛ بلکه این وظیفهی خود ماست که شخصیتهای شرور این کتاب را ـکه به کمک نگارشی خوشرنگ و لعاب، مخفی شدهاندـ تشخیص داده و تشریح کنیم.
این رمان، اینگونه بیان میشود که یک شیاد متبحر، سعی دارد مخاطب را قانع کند که مقصر نیست. چندین و چند مرتبه، او به گونهای حرفهایش را جملهبندی میکند که گویی در حال صحبت با هیئت منصفه است:
«ما، آقایانی ناراحت، ملایم و مظلوم(با چشمانی مانند چشمان سگ) هستیم که به قدر کافی، همرنگ جماعت شدهایم تا امیالمان را در حضور بزرگسالان، کنترل کنیم ولی حاضر هستیم سالهای زیادی از زندگیمان را بدهیم تا در عوض، یک بار هم که شده، شانس لمس کردن یک نیمفت(دختران کودک و زیبا) را داشته باشیم.»
او، از در نظر گرفتن خودش به عنوان یک مجرم، اجتناب میکند؛ مگر در مواقعی که بخواهد حس همدردی را برانگیزد. در عوض، او از خودش به عنوان یک شاعر یاد میکند. هامبرت، همانطوری با هیئت منصفهی استعاری صحبت میکند که تد باندی (قاتل و متجاوز زنجیرهای)، در یکی از محاکمات مربوط به جرایم خودش، نقش وکیلی را بر عهده گرفت که سعی در اثبات بیگناهی خیالیش دارد. هر دوی این مردان داستانی و واقعی، معتقد بودند که حق داشتهاند آن کارها را انجام دهند.
میان بررسی یک رمان از نظر تحقیقی و بررسی همان رمان از دیدگاه اجتماعی، تفاوت وجود دارد. شما میتوانید تِم و نثر را بررسی کنید ولی یک شیوهی دیگر هم وجود دارد: بررسی آن از طریق اینکه چطور به جامعه، مرتبط میشود؛ مخصوصا از طریق اقتباسهای سینمایی و تاثیراتی که ممکن است بر جامعه بگذارند. اولین اقتباس سینمایی، در سال ۱۹۶۲ و ساخت استنلی کوبریک است. دومین مورد، در سال ۱۹۹۷ و توسط آدریان لین ساخته شده است و تنها نسخهایست که من تماشا کردهام.
این فیلم، الهامبخش یک مُد کاملا جامع بوده که پیرامون استایل نیمفِت، ساخته شده است؛ مُدی که از معصومیت نشأت گرفته و به دلیل پتانسیلش در عاشقانهسازی این رمان، مورد انتقادهای شدیدی قرار میگیرد. آهنگ لانا دل ری که معمولا با این مُد، همراه میشود هم کمک چندانی به این جریان نکرده است؛ مخصوصا با توجه به اینکه در میان تمام آهنگهای مشهوری که در آنها، دربارهی روابط سمی با مردان مسنتر، رویاپردازی میکنند، نام این آهنگ، لولیتا است.
همچنین، مسئلهی دیگر، بازسازی فیلمیست که در آن، داستان از دیدگاه یک مرد بیان شده و لولیتا به عنوان یک اغواگر، به تصویر کشیده شده است. این مشکل، در فیلمهای دیگری که در آنها، دختران جوان به گونهای ترسیم شدهاند که «خودشان این را میخواهد» هم وجود دارد؛ مانند فیلم مشابه، زیبایی آمریکایی. اینطور نیست که همهی مخاطبان فیلمها، هنگام تماشای فیلم، دیدگاهی منتقدانه داشته باشند بلکه به ظاهر امر نگاه میکنند. سرنخ و این نکته که «این کار، بد است» که در خود کتاب، ارائه شده، در این فیلمها دیده نمیشود.
روی هم رفته، فکر میکنم که تنها راه ساخت اقتباسی دیگر از رمان، آن است که به عنوان فیلمی ترسناک بازسازی شود. بهتر میشود اگر داستان، به زاویهی دید لولیتا تغییر پیدا کند و صدای درونش را در این دورهی بسیار بد از زندگیش، به نمایش بگذارند. مخصوصا، دوست دارم یک فیلم ژانر وحشت روانشناختی از آن ساخته شود که در آن، همه چیز به تصویر کشیده نشود؛ بر خلاف رمان که پرجزيیات و بیپرده(گرافیک) است. و پایانبندی خود رمان هم با ژانر وحشت تناسب دارد؛ [خطر لو رفتن] از آنجا که هامبرت، در زندان میپوسد و در اثر حملهی قلبی میمیرد؛ در همین حال که دلورس، در هنگام زایمان و در نوجوانی فوت میکند. این نه یک داستان عاشقانه بلکه یک تراژدیست.
منبع: column: Lolita is easily misunderstood نوشتهی Theo Edwards