amirho3ein
amirho3ein
خواندن ۱ دقیقه·۵ سال پیش

دو فنجان قهوه تلخ و داغ

می‌پرسم قصد خواب نداری جانم؟

دستی به موهای به هم ریخته‌اش می‌کشد و می‌گوید

تو صبحِ زود بیدار شده‌ای

خسته‌ای

همین نیم ساعت پیش گفتی گیجِ خوابم

فردا هم که باید صبحِ زود بیدار شوی

کلی هم کار داری

منطقی ست که بخوابی...

دوباره می‌پرسم قصد خواب نداری جانم؟

لبش را کج می‌کند وُ چند مرتبه آرام پلک می‌زند وُ ابرو بالا می‌اندازد و می‌گوید نه !

می‌گویم قهوه را دم می‌کنی یا دم کنم؟

ادامه می‌دهد که منطقی نیست جانا...

تو بخواب!

می‌گویم اتفاقا خیلی هم منطقی ست!

شبی که تو بی‌خواب شوی

منطقی ترین تصمیم جهان در آن شب، به نام من ثبت می‌شود!

منطقی ترین تصمیم جهان

دو صندلی ست رو‌به‌روی هم

در نیمه‌ی تاریکِ خانه، کنارِ پنجره...

همراه دو فنجان قهوه‌ی تلخ و داغ

البته که با خنده‌ی شیرین‌ات همراه می‌شود...

همراه می‌شود با چشمان زل زده‌ات به چشمانم

به چشمانم که سرخ شده است، خمار شده است، سخت باز وُ بسته می‌شود اما قیدِ خواب را زده...!

گیج و گنگ نگاهم می‌کند

ادامه می‌دهم که عزیزم کار و خستگی که همیشه هست

نگذار این روزمرگی برایمان تصمیم بگیرد!

برایش منطق خودت را تعریف کن...

حالا قهوه را دم می‌کنی یا دم کنم؟

می‌گوید دم می‌کنم...فقط یک بوسه به آن تصمیم منطقی‌ات اضافه کن که وقتی قرار است برایم شعر بخوانی نورِ ماه را از روی لب هایت بچینم...

میگوید وُ می رود وُ دفترچه‌ی شعرم دنبالش راه میفتد...!


دلتنگیقهوهداغ
طراح، عاشق نقاشی و یک اردیبهشتی تنها
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید