به روزهایی فکر میکنم که حالا دیگر نزدیک به دو سال از آنها میگذرد. آدمها ترسیده بودند. حدس نمیزدند تا چه مدت قرار است درگیر این وضعیت باشند. شاید هم برای ترسشان از مواجهه با واقعیت بود که حدسی نمیزدند. دو سال زمان کمی نیست. آدمها نتوانستند برای مدت زیادی به همان سبک روزهای اول کرونا به زندگیشان ادامه دهند. با اینکه خیلی دور نیست اما تصویرم از آن موقعها آنچنان واضح نیست. جهان فیزیکی برایم محدود شده بود به خانه، نانوایی بربری چند کوچه بالاتر و پارک چهارصد دستگاه. حس میکنم آن روزها آسمان برایم ابری و خاکستری بود. انگار گرد مرده پاشیده باشند روی شهر و میدانستم همه فعلا قرار است در خانههایشان بمانند. صبح یکی از روزها رفتم پشت بام تا با اقتصاددانی تاریخمصرفگذشته مصاحبه کنم. بعد از نزدیک ده دقیقه درد و دل کردن ممتد برایم از وضعیت اسفناک مملکت و جوانان گفت مصاحبه نمیکند. خستهتر از آن بودم که ناراحت شوم. تصور اینکه زندگی آنقدر نباتی و محدود بود برایم سخت است. وسطهای عید، در آن دورانی که کمترین ارتباط حضوری را با آدمها داشتم کرونا گرفتم. فکر میکنم هفتم یا هشتم عید بود؛ به این فکر میکردم که کاش تا دوازدهم که آلبوم مجاز میآید زنده باشم. کرونا آنقدر شدید و سخت نبود و من هم میدانستم احتمال مرگم پایین است اما هنگام مریضی کمتر فکری است که بتوانی جلوی ورودش به ذهنت را بگیری. کرونا که بهتر شد در اتاق ماندم. بیشتر روز همان جا بودم. دیر از خواب بیدار میشدم و طبیعتا شبها هم نمیتوانستم زود بخوابم. ماندن در آن اتاق کوچک، ارتباط نداشتن و هر چیز دیگری که نمیدانم چه بود باعث شد اضطراب سراغم بیاید. چند وقت قبلش کتاب «دلایلی برای زنده ماندن» را خوانده بودم. در مورد تجربه اضطراب و افسردگی نویسنده به همراه مسیر خروجش از آن وضعیت بود. بیشتر بخش اضطرابش برجسته بود. یک جا تجربه هولناکش در خرید از یک فروشگاه در دورهای که به شدت مضطرب بود را به خوبی توصیف کرده بود. تکاندهنده بود. البته آن موقع که خواندم نمیفهمیدم چون تجربهاش نکرده بودم. بعد که دچارش شدم فهمیدم هیچ چیز در جهان تا به آن روز بدتر از اضطراب نبوده است. تا به حال کسی نبوده که در این مورد با من همدردی کرده باشد و فکر کنم میداند دارم در مورد چه حرف میزنم. اغلب آدمها فرق اضطراب و استرس را نمیدانند و خیلیهایشان تفاوتی میان اختلال اضطراب و اضطراب قائل نیستند. آرام و قرار از انسان گرفته میشود. دقایق زیادی در خانه راه میرفتم؛ از آشپزخانه به اتاق و برعکس. ده بار، بیست بار، سی بار، شصت بار....
حالا بعد از نزدیک به دو سال، شب اولی که برای بار سوم کرونا گرفتم از خواب پریدم و احساس کردم دوباره خوابیدن برایم سخت است. دیدم چیزی شبیه اضطراب همان موقع اما نه به همان شدت سراغم آمده. هیچ تقلایی فرسایندهتر از تلاش برای خوابیدن برای انکار کردن اضطراب نیست. از یک طرف خیلی خوابت نمیآید، از طرف دیگر اظطراب پایش را گذاشته روی گلویت و نمیگذارد ثانیهای آرام و قرار داشته باشی، چه برسد به اینکه بگذارد بخوابی. فکر میکردم نزدیکهای صبح است و تلاش میکردم سریعتر خوابم ببرد تا روشن شدن آسمان را نبینم. گوشی را برداشتم و دیدم ساعت تازه نزدیک به یک است. کمی با آن ور رفتم. عکسهای قدیمی را نگاه کردم. احساس کردم تصاویر دو یا سه سال پیش، دورتر و غریبهتر از چیزی که هستند به نظر میآیند. یادم آمد این هم یکی از نشانههایی بود که از آن دوران وجود دارد. چیزی که تا قبل از خواب از ترس به آن فکر نکرده بودم، وسط خواب بیدارم کرده بود و گفته بود من اینجا هستم، نمیتوانی از من فرار کنی. نتم را روشن کردم. هفت دقیقه بعد از نیمه شب صدایم کرده بود. یک ساعت بعد نوشته بودم بله و بیشتر از یک ساعت بعدش جوابم را داده بود و از بدبختیهایش گفته بود. چند پیام فرستاد که حس بدش را به خوبی میفهمیدم. پرسیدم تهوع را خوانده است یا نه؟ گفت نصفه. خیلی تهوع بودم و هستم.
این روزها به حسهای بد خیلی فکر میکنم. یک جایی دلت میخواهد بالا بیاوری. روی همه چیز. روی آدمها، روی واقعیت. مسئله تنها سختی پذیرش اتفاقی که میافتد نیست. دیگر نمیتوانی بپذیری. نمیتوانی انکار کنی آن همه حس بد را. شاید سختتر از آن را هم تحمل کرده باشی اما یک روز صبح بیدار میشوی و به این فکر میکنی فلان شخص باعث شد چه حس بدی به خودت و زندگی پیدا کنی. نمیتوانی فراموشش کنی. مگر میشود چیزهای مهم را فراموش کرد. اتفاقاتی که در لحظه میافتند اما مربوط به لحظه نیستند. از نسبت تو با جهان و زندگیات یک عکس میگیرند؛ عکسی که شاید نمونههای مشابه فراوانی از آن وجود داشته باشد اما آن یکی آنچنان بیش از بقیه گویای نسبت تو با جهان و زندگیات است که حالت را بهم میزند. تنفر، حس بد. کاش میتوانستم دقیقتر توصیفش کنم. ماجرا فقط این نیست که کسی برای اینکه از برشی از زندگیات عکس گرفته در تو حس انزجار و تهوع را برانگیخته باشد. آدمها میآیند و با اراده خودشان میایستند در عکسها، میزانسن را میچینند و ثبتش میکنند. نه از روی دیگرآزاری، از روی لذتی که پیامدش آزار دیگری است. شاید هم اصلا متوجه آن آزار نباشند؛ این بدتر است. اینکه به کل متوجه نیستند.
این چیزها موقع مریضی به ذهنم خطور میکند. کمتر بیماری جسمانیای است که روانم را درگیر نسازد. به بدن ضعیف خودم فکر میکنم. به اینکه آیا زندگی ارزش رنج کشیدن دارد یا نه. ارزش تاب آوردن این حسهای بد. آرزو میکنی کاش میشد چیزی را که شنیدهام بالا بیاورم تا کمی از حد کثافت آن کم شود. جسم انسان میتواند این کار را کند. اگر چیزی را که نباید روانه معدهات کنی یا مقدار زیادی از آن را قورت بدهی تا همیشه تحمل نمیکند. یک جایی آن را پس میزند و خودش را خالی میکند. سخت است. طی کردن برعکس مسیری که همیشه به آن عادت داشتهای کار آسانی نیست. به ماهیچههای شکم فشار میآید. چیزهایی که همیشه از بالا به پایین میرفتند حالا باید خلاف جاذبه حرکت کنند. اما با همه سختیاش بعد از آن کمی احساس سبکی میکنی. فکر میکنی خوب شد، چیزهایی اضافی درونم بودند که حالا به هر سختیای که شده تخلیه شدهاند. در مورد روان انسان اما متاسفانه شرایط اصلا اینطور نیست. وقتی چیزی وارد آن حافظه لعنتیات میشود دیگر به همین راحتیها خارج نمیشود. بهتر است بگویم هیچوقت قرار نیست خارج شود. تنها کاری که از دستت برمیآید این است که روی خودت کار کنی تا ذهن آنطور که نباید تجزیه و تحلیلش نکند. اما چطور؟ آن حس بد لعنتی درون توست. چطور میشود یک حس بد را طور دیگری تجزیه تحلیل کرد. حس بد، بد است. غذای فاسد، فاسد است. نمیشود وقتی رفت داخل معدهات کاری کنی معده زیر سبیلی ردش کند. نمیشود. آن جایی در مغز که اینگونه احساسات را تفسیر و دستهبندی میکند از معده بسیار هوشمندتر است. مگر میشود فریبش داد. بعد میگردی به دنبال خاطرات. خاطرات تو را یاد آدمها میاندازند. آدمها مقصرند. از آنها ناراحت و عصبانی بودهای و هنوز هم هستی اما هیچگاه به زبان نیاوردهای. درست مثل غذای فاسدی که مدتها پیش خوردهای و نه آن را بالا آوردهای و نه معدهات توانسته هضمش کند. ظرفیت حافظه از معده بسیار بسیار بیشتر است. یک روز از خواب بیدار میشوی و یادت میآید. آن غذای فاسد که وارد مغزت شده را یادت میآید و به این فکر میکنی چقدر حالت از آن غذای فاسد و آشپزش بهم میخورد؛ چقدر اینکه آنجا در حافظهات جا خوش کرده برایت تحملناپذیر است و چقدر دوست داشتی چیز دیگری به جای آن وجود داشت یا کلا چیزی نبود. انزجار، تهوع، اکراه، بیزاری. بعد کمی که به خودت فضا میدهی و با خودت صادقانهتر مواجه میشوی خواهی فهمید این تنها یکی از غذاهای فاسد است. ذهنت پر است از احساسات منفی و تهوعآور و مسببین ایجاد آنها در اطرافت زندگی میکنند. تو هر روز با آنها میگویی و میخندی و معاشرت میکنی. چیزی درونت با فراموش کردن آن اتفاقات تو را فریب میدهد، بیآنکه حتی خودت بفهمی. بعد یک جایی همان صداقت گردنت را میفشارد، دیگر نمیتوانی فریب بخوری. یکی یکی اتفاقات را مرور میکنی و میفهمی شیرهای که مستمراً سر خودت میمالیدی دیگر کارساز نیست. زخمها سر باز کردهاند و هیچوقت نبوده است از کارهای بد آدمها متنفر نباشی و بتوانی ببخشیشان. دلت میخواهد سر آدمها داد بکشی. غذای فاسد به خودی خود تحملناپذیر است، حالا اگر برای مدت زیادی بماند دیگر به شیوهای عادی نمیشود دورش ریخت. پر از خشم و فریاد و انزجاری و میخواهی مغزت را بالا بیاوری.
1400.11.24