روزی روزگاری مردی که از بچه ها متنفر بود زندگی می کرد،که به او می گفتند عمو کرامتی !
او همینطور یک ادم خوار بود و فقط برای خوردن بچه ها ادم خوار شده بود!
قبل از شروع کامل قصه میخوام داستانی راجب انتخاب نام عمو کرامتی برای این شخصیت بگم...
ما یه بچه توی فامیلمون داریم که اسمش سیاوشه و صاحب خونه قبلیشون فامیلیش کرامتی بود و برای همین پدر و مادرش بهش میگفتن بدو بدو و شلوغ کاری نکن وگرنه کرامتی میاد برات !
سیاوش هم فقط 3 4 سالش بود و دیگه فکر کرد عمو کرامتی یه هیاهوله(هیولا) !
و هی گفت من عموکرامتی و کشتم نابودش کردم و از این حرفا
بعضی وقتا هم قصه های قشنگی از عمو کرامتی برامون میگه!
این چیزی که نوشتم مقدمه داستانم بود که درحال تکمیله!