دخترک آهی کشید و دوباره لیست آرزوهاشو چک کرد، پر چیزهایی بود که فقط یه رویای بچگونه بودن و هیچوقت نمیتونست حتی ذره ای بهش نزدیک بشه.
هرروز یکی از اونا رو خط میزد و یه خیال محال جدید،جایگزینی اونو به عهده میگرفت؛ خسته شده بود
کابوس ها و رویاها کنار هم گیج کننده بودن و اون مجبور بود تحملشون کنه و بدون هیچ انگیزه ای ادامه بده! کسی کمکش نمیکرد و تقریبا هیچکسی وجود نداشت که درکش کنه...
برگه سفید کنار دستش رو سمت خودش کشید و با خودکار مشکی تمام صفحه رو سیاه کرد تا شاید مغزش آروم شه.می نوشت و می نوشت می نوشت؛ از درد و رنج هایی که می کشید،از اطرافیانش،از تمام چیزهایی که به این روز انداخته بودنش.
کاش می تونستم بهش دلداری بدم
کاش می تونستم توی بغلم بگیرم و بهش بگم درکت میکنم،کاش میشد تمام درداشو به جون می خریدم ولی حیف...
حیف که دخترک قصه ما،خودمم و بس!:)
حیح تموم شددد:>>
هنوز ادامه داره قراره کلی بنویسم براتون
تازه بعد یسال برگشتم با کلی هدف فکر نکنین همینجوری ولتون میکنم..?