
خب امروز بعد از چند دقیقه گشت و گذار توی خونه بدون اینکه عینکم رو به چشمم گذاشته باشم؛ تصمیم گرفتم بالاخره این طفلک رو بجای خودش برگردونم که ناگهان متوجه شدم چقدر دنیا کثیف شد. جزئیات رو میدیدم، واضح اما پر از ذرات سفید. انگار که برف اومده و زمان متوقف شده باشه!! (اشتباه نکنید، من شوره ندارم)
خلاصه که متوجه شدم عینکم کثیفه. برش داشتم و با یک دستمال نرم و پنبه ای افتادم به جونش. بعد که خوب تمیز شد دوباره پوشیدم اش (انگلیسی زبان ها که می پوشن). دیدم که هنوز یک لکه ی دراز، پاک نشده. وقتی خوب دقت کردم متوجه شدم که این همون خطی هه که وقتی عینک توی دستم بود و داشتم رد میشدم، توسط یه تکه آهنِ بی ملاحظه (!) روش افتاده بود.
خب از اون روز به بعد، من مجبور بودم ننه ام رو با یک خط دراز و سفید، طرف چپ صورتش ببینم. کلا این خط روی همه کس و همه جا افتاده بود. باور کنید از اینکه دنیا رو تار ببینید بدتر این حالیه که من دارم!

مقصود اینکه سینماگران و کلا هنرمندان، عینک این ملت اند؛ البته بشرطی که طرف عینکی باشه. گرفتید که چی میگم؟
از قدیم الایام، این مملکت هنرمندان بزرگی به چشم خودش دیده، در تمام عرصه های موجود هنری. شعر، ادبیات، موسیقی و.... در هر دوره ای از اعصار، یک نوع هنر بین مردم محبوب بوده. مثلا فرض بگیرید در دوره ی نقاشی، میکل آنژها و داوینچی ها به ظهور رسیدند. در دوره ی موسیقی، باخ ها و بتهوون ها و موتزارت ها آمدند. در دوره ی ادبیات، دیکنز ها و داستایوفسکی ها. الان عصر، عصر سینماست!
شک نکنید که اگر فردوسی در عصر ما زندگی می کرد، فیلم می ساخت.

وقت این هست که سینماگران ما ظهور کنند. خودشان را نشان دهند. البته نه اینکه به عنوان یک سلبریتی، برای خود فالوور جمع کنند؛ بلکه همچون یک هنرمند دلسوز و بوسیله ی هنر، جهان بینی ظریف و دقیق خود را بر دل ملت جاری کنند. ما سینماگران و فیلم سازان خوبی در این عصر تربیت نکرده ایم. اگر هم باشند؛ قبول کنید که بسی در اقلیت هستند.

نکته ی دیگری که حائز اهمیته، اینه که اگر این عینک ما، عدسی خاصی نداشته باشه؛ فقط یک فریم خالی ست که بود و نبودش بروی چشم ما فرقی ندارد.
هنرمندانی مانند حافظ و فردوسی و مولوی بدین خاطر هنوز در یادمان مانده اند (بخوانید بر چشم مان) که از قبل برای خود هویتی داشته اند. عدسی آنها ساخته شده بود و سپس پاکی و ظرافت هنر آنها مانند یک فریم زیبا، روی آن به خوبی سوار شده که هنوز هم که هنوز است پس از قرن ها، ما آنها را بروی چشم هایمان می گذاریم و وارد جهان عینکی ها می شویم!

فرض کنید که چشمتان ضعیف شده و به چشم پزشکی مراجعه کردید. او شماره چشم تان را تشخیص می دهد و می گوید از بین تلّی از عینک ها، فریم مورد علاقه ی خود را انتخاب کنید تا بر اساس آن، عدسی مناسب چشم شما را بسازیم.
به عنوان جامعه، شما به هر حال عینک را روی چشم خود می گذارید؛ اما این چشم پزشک است که باید دقت کند عدسی مناسب را روی فریم سوار کند و الا جهان را تار می بینید و حتی شاید از فرط خوشحالی، تار دیدن را انکار کنید!
در نتیجه این آقا یا خانم فیلمساز چاره ای ندارد جز اینکه از ابتدا عدسی وجودش را بسازد و سپس فریم مناسب را به بهترین شکل بر روی آن قرار دهد و یا اینکه فریم را روی چشم مخاطب امتحان کرده و سپس آرام آرام به هویت گمشده ی خود، پی ببرد.

در انتها باید گفت، دستور پخت یک "کارگردانِ هنرمند" (نه صرفا یک کارگردانِ مزد بگیر) بدین شکل است :
1. یک عدد انسان سرخ شده (و یا نیم پز) در فلسفه، روانشناسی یا جامعه شناسی (یا یکی از اون رشته های حیاتی اما در ظاهر بی اهمیت دانشگاه)
2. اضافه کردن سسِ ذوق و استعداد (خانوم های عزیز دقت کنن که این سس خیلی مهمه!)
3. دو قاشق چایخوری تجربه زیستی در کنار اقشار مختلف جامعه (دقت کنید طبیعی و گیاهی باشد).
4. چند قطره خلاقیت ساختاری. اگر زیاد بریزید فرم زده و اگر کم بریزید، محتوا زده می شود. پس خوب دقت کنید.
5. موارد را در قابلمه ی نقد گذاشته و روی شعله ی مناسب قرار دهید.
اگر تمام کارها را سر وقت انجام داده باشید، غذای شما حدودا 5 تا 10 سال پخته و آماده ی میل کردن می باشد و شما یک فیلمساز باتجربه ی لذیذ دارید که نه به عنوان تنقلات، بلکه یک وعده غذایی کامل است.
ممنون از همراهی شما
✍️ ابوالفضل ناصری