
چطور می شود فهمید که عاشقانه ها را صداها خلق می کنند و یا بی صدایی ها؟! فریادها یا سکوت ها؟! راستش را بخواهید خودم جواب این سوال را نمیدانم. نمیدانم؛ چرا که قلبم، مغز ندارد. نمیفهمد! نمیدانست تا اینکه چند ماه پیش فیلمی دیدم به نام فرزندان یک خدای کوچکتر | Children of a Lesser God، ساخت 1986 برنده ی اسکار بهترین بازیگر نقش اول زن.
فیلم در مورد مردی است که صدا دارد و زنی که نمی شنود. تصور کنید که اگر عشق، میان شان جوانه بزند چه خواهد شد و چطور خواهد بود! دیدن این فیلم تجربه ای بود بس شعف آور، دیدنی و گاه منزویانه.

فیلم را دیدم و تمام شد. چندی در قلبم پمپاژ می کرد و سپس دوباره خاموش می شد؛ تا اینکه دیگر نبض اش نزد. اما با دیدن فیلم CODA محصول 2021 دوباره احیا شد. دوباره همان احساسات، همان عشق، همان انزوا؛ اما این بار در لباس یک خانواده. بجای یک دختر، اعضای یک خانواده از جهان و شلوغی هایش در خاموشی پینه ی خود پیچیده بودند.
وقتی که هنوز "همان" ها را در این متن ننوشته بودم و همچنان درون خودم بود؛ ذهنم (یا شاید بهتر باشد بگویم قلبم) شروع کرد به مقایسه کردن. این مقایسه نه از جنس دو فیلم، بلکه مقایسه ی دو نسل از سکوت و نشنیدن بود. دو برداشت متفاوت از انزوا و عدم پذیرش اجتماعی (اصلا عدم پذیرفته شدن توسط اجتماع یا عدم پذیرش اجتماع توسط خود شخص؟!)

فلذا نگارش این نقد تنها نتیجه ی این رفت و آمد ها و ابهام های ذهنی است و یافتن این جواب که "کدام؟!". اگر شما هم دلتان میخواهد میان گفتگوی خاموش وار CODA و COLG (همان فرزندان یک خدای کوچکتر خودمان) قدم بزنید، صندلی های خود را سفت بچسبید و دریچه ی قلب خود را شل کنید!

فیلم، قصه ی دختری است بنام روبی که سوار بر قایق، به همراه برادر و پدرش رفتهاند تا ماهی صید کنند. ماهی قرار است شکم خانواده را سیر، قسط ها را صاف و با آن پولک های ریزش، همچون یک لباس پشمین در این سرمای بی حس کننده، اعضا را گرم کرده تا اینکه "فقط" دوام آورند.
اما هیچکدام از اینها برای روبی کافی نیست. او استعدادی در خود نهفته دارد که هیچ وقت حاضر نمیشد دلش را به دریا بزند. پس کِی وقت آن میرسید که آن ماهی را صید کند؟!
صدای موسیقی روبی آنقدر بلند است که حتی صدای خروشان دریا هم نمیتوانست آنرا ببلعد. و همین جاست که می فهمیم :
خانواده اش نمی شنود اما او دوست دارد که شنیده شود!
روبی از وقتی که بچه بوده، زبان خانواده و نقطه اتصال میان صدا و سکوت بوده است. او در خانه، دختری است که وظایف خود را به خوبی انجام میدهد. در دریا به پدرش کمک میکند و در اوقات خلوت با مادر، نه همدم صدایش؛ بلکه همدمِ دل اوست.
اما در دبیرستان اوضاع کمی متفاوت است. نه می تواند ماهی تکالیف را بخوبی صید کند و نه از آغوش های محبت آمیز همکلاسی هایش خبری هست. "صداها" او را آزار می دهند. روبی که تا بدین سن، هیچ چیز را برای خود نخواسته؛ تصمیم میگیرد که این بار صدا را ترجمه نکند؛ خلق کند. آوای دل خود را نه با زبان اشاره؛ بلکه با موسیقی برساند. در کلاس آواز ثبت نام کرده و شانس خود را برای دنبال کردن رویای فراموش کرده اش امتحان کند.

در ابتدا خجالت میکشد که بخواند؛ اما با تشویقهای استاد، اعتماد به نفس خود را به دست آورده و برای یافتن آوای خود، دست به کار میشود. سپس با پسری به نام مایلز آشنا میشود. مایلز که به سرعت دل به روبی میدهد؛ سعی میکند به او نزدیک شود.
در این بین، خانواده روبی تصمیم می گیرند با قطع دستان آلوده به طمع و هوسِ دلالان، خودشان ماهی ای که صید کرده اند را بفروشند. اما فرياد های این جهان بقدری گوش خراش است که جایی برای نوای بینوایان ندارد. در نتیجه خانواده مجبور است تا به مترجم همیشگی خود تکیه کند!
روبی سعی میکند استاد آواز و خانواده خود، هر دو را راضی نگه داشته و هیچکدام را ناامید نکند. اما پس از مدتی، از اینجا مانده و از دیگری درمانده می شود. چرا که جمع میان صدا و سکوت امری نشدنی است. و اینجاست که جدایی دو مسیر از یکدیگر، اجتناب ناپذیر می آید.
حالا روبی باید تصمیم بگیرد که به ماهی های شکم سیر کن، رضایت دهد و یا اینکه نغمه ی رویایش را بنوازد.

*از اینجا به بعدِ متن، ممکن است که بخشی از داستان را لو بدهم؛ البته به کسی نگویید!
اگر بخواهم نقد محتوا را شروع کنم، باید هم از نقص ها بگویم و هم خوبی ها. از نغمه ها و هم سکوت ها! از تلخی ها و آشتی ها!
کودا قصه ای است که از لحاظ بر انگیختن عواطف انسانی به خوبی توانسته با مخاطب درگیر شود و همزمان به او تجربه ای جدید بیافزاید. فقط مراقب باشید آنوقتی که نوشته های فیلم بالا آمد، اگر کسی به چهره ی شما زل زده بود؛ بگویید: "چیزی نیست، احتمالا آشغال رفته است درون چشمم!"
نکته ی اصلی و زیبای محتوا، در دل تفاوت ها و تضادهایش اتفاق می افتد!
جایی که روبی در دل یک خانواده ی ناشنوا به دنیا می آید اما خودش، می شنود. خانواده به دلیل عدم توانایی مردم در شنیدنِ صدای شان، جامعه ی کوچک خودش را می سازد! به لانه ی امن خود نفوذ کرده و حتی در را هم پشت سرش، می بندد. گرچه گاهی اوقات که دیگر چاره ای نیست، روبی را به دم در می فرستد تا بسته های صوتی را پست کند!

خب حالا دیگر روبی تبدیل به جوانی شده است که خود، دارای علایق و استعدادهایی است. دوست دارد پیشرفت کند. اما پیشرفت هنگام فرو رفتن در غار ِ تنهایی (حتی چهار نفره!)، امکان ندارد؛ آن هم در این دنیا که ماهی ها گوشت خوارند. او هر بار که میخواهد از این پینه رها شود، مادرش به او یادآوری می کند که "کانون خانواده ات را از دست نده که جهان بیرون، قرار نیست به تو هیچ ترحمی بکند. اما در اینجا، ما یک تن هستیم و همدیگر را داریم". این صحبت ها برای روبی هم دردناک است و هم بار مسئولیت را روی دوشش محکم تر میکند.
اگر در یک کلام بخواهیم بگوییم : "روبی صدایی است که بین خموش ها گیر کرده".

وقتی که جهان CODA را در یک دست و نیز COLG را در دست دیگرم می گیرم و به آنها خیره می شوم؛ دو نغمه ی متفاوت را احساس میکنم :
1. تحلیل فضای ذهنی کارکتر اصلی
اولا اینکه شخصیت اصلی در COLG خواهان انزوا و فاصله گرفتن با جهان و در یک کلمه، "صدا" است. به وی گفته می شود که نه با زبان اشاره بلکه با صدای دهانت، گفتگو کن. اینطور نیست که دنیا را ناشنوایان شکل داده و سپس شنوایانی هم آمده باشند. امتحان کن و ببین که دنیا آنقدر ها هم ترسناک نیست.
در سمت مقابل شخصیت روبی در CODA می شنود. او میخواهد خارج از پینه بودن را تجربه کند اما اینبار واقعا دنیا ترسناک است! دوستانی که او را به راحتی در بین خود نمی پذیرند. تست گیرندگان و اساتید موسیقی، چندان صمیمی نیستند. دلال ها نان از خون مردم می کِشند و قسط هایی که تمامی ندارند! این است جهان روبی و جهان بینی فیلم، که قرار است با تمام اینها دست و پنجه نرم کند. آیا او پس از حبس کردن و بازدم های عمیق، موفق می شود صدای خفه شده ی خود را رها کند؟!

2. مسائل درونی فیلمنامه
در COLG، درگیری های کمتری داریم؛ مسائلی بسیار ساده و سر راست. تعلیم دادن مکالمه به بچه های ناشنوای مدرسه، عشق، انزوای فردی، سعی در خارج شدن از گِلِ تنهایی و دوباره عشق!
اما CODA همچون بازار ماهی فروشان است. رنگارنگ و گیج کننده؛ اما گاهی آرامشبخش. مسائل دیگری همچون خانواده، مسئولیت اجتماعی، شور جوانی، استعداد، موسیقی، شکوفایی و در نهایت بلوغ نیز در این بازار عرضه می شوند.
در نقد صحیح، سوالِ "شلوغی بهتر است یا سادگی"، جوابی ندارد. بلکه هنر در این است که بتوان دید کدامیک از آنها روی اثر خود نشسته اند! گاهی اوقات کارگردان از پس ساده ترین مطالب فیلمنامه بر نمی آید و در به تصویر کشیدن متن، دچار مشکل می شود؛ گاهی هم پیچیده ترین فیلمنامه ها توسط وی به پرواز در میآیند.
با همه ی اینها می شود گفت که COLG بخوبی توانسته پیچ هایش را آچار کشی کند؛ در حالیکه به نظر می رسد که CODA از کنار برخی چیزهایی که خودش قرار بوده به آنها بپردازد، به سادگی عبور کرده است. (این بخش چون بیشتر بوی تحلیل فرم می دهد، فعلا تفنگ مان را زمین میگذاریم؛ البته با اجازه ی جنابعالیان!).

3. نحوه پرداختن به تضادِ "صدا و سکوت"
در COLG به شکلی است که حس واقعی میدهد. در صحنه ای که مرد از گوش دادن به موسیقی مورد علاقه ی خود، یعنی باخ خسته شده است؛ دختر از او می پرسد که چرا دوباره برخاستی؟ او پاسخ میدهد که "چون تو نمی توانی گوش کنی، دیگر نغمه هایش به دلم نمی چسبد". دختر میگوید باخ را برایم بازی کن. در اینجا مرد، باخ را ترجمه نمی کند بلکه آنرا با حالتی از سبکبالی، زندگی می کند. و همه ی اینها هنگامی است که ما در حال شنیدن قطعه ای از باخ هستیم.
نظیر این سکانس را در سالن شیک و مجلل تست خوانندگی دیدیم؛ جایی که روبی موسیقی را برای خانواده اش، دیدنی کرد!
خارج از فضای هر دو فیلم و مقایسه ها، چقدر این جمله به دلم می نشیند : "رفقا، بیایید کمی موسیقی ببینیم!"
اما شاید کمی جسورانه به نظر برسد که بگویم خیلی نتوانستم با این صحنه ارتباط بگیرم. چون اولا هنوز صحنه ی زیبای لمس حنجره ی روبی توسط پدرش هنگام آواز خواندن در دیگ بخار ذهنم، در حال قل زدن بود، که ناگهان یک صحنه ی دیگر همچون نخودی بی محل، خودش را درون آش بنده انداخت!
شاید خانم کارگردان باید یک فکری به حال زمان بندی صحنه هایش می کرد. مرحله به مرحله عزیزم!
بگذار صحنه ی اول در ذهن و قلب من جای بگیرد، بعد سراغ یک صحنه ی پراحساس دیگر برو! نه اینکه کشتی کج وار، راند بعدی را شروع کنی!
ثانیا احساساتی که قرار است توسط روبی منتقل شوند، مصنوعی به نظر می آیند. نه اینکه مشکل از اکتِ روبی باشد. آدم احساس می کند، خانم هیدر خودش احساساتی شده و سپس با خود گفته است که "اگر این صحنه را هم اینجا بکاریم، چقدر خوب می شود! دیگر اگر صحنه ی قبلی اشک شان را در نیاورد، این یکی کار را یکسره می کند!!". قبول کنید اگر در طول فیلم همچین احساسی به شما دست بدهد دیگر نمی توانید از ادامه ی سکانس لذت ببرید.

اما بگذارید از صحنه ی لمس حنجره ی روبی توسط پدرش برایتان بگویم. در عوض اینجا را واقعا گل کاشته اند! اگر نگویم شاهکار؛ حداقل یک نمونه ی کم نظیر در تاریخ سینما خلق شده است! بشدت زنده بود و می تپید!!
بی شک نمیتوان از بازی خوبِ تروی کوتسور (نقش پدر خانواده) گذر کرد. صادقانه بگویم؛ با صحنه ای طرف هستیم که شاید از لحاظ معانی فلسفی، ساده به نظر برسد؛ اما قلاب اش به طرز عجیبی به عواطف انسانی، چنگ انداخته است. به شخصه هنگام تماشای فیلم، به حالت خوابیده بودم؛ اما وقتی متوجه ماجرا شدم، از جای خود برخاستم و درحالیکه موی به تن، سیخ کرده بودم، ایستاده ادامه دادم (البته عبارتی که از دهانم پرید را بهتان نمیگویم، اصرار نکنید!).

4. و حالا ...... عشق!
کشمکش های احساسی میان روبی و مایلز را نه دوست داشتم و نه ضعیف میدانم. اما از آنجایی که کارگردان خواسته بود هسته ی مرکزی و مغز توجه ها را در زمینِ روبی و خانواده اش بکارد؛ آن را بگونه ای سَرسَرکی و کمی با چاشنی کلیشه پخته بود.
اگر میخواهید بدانید یک کلیشه ی عاشقانه را چگونه میپزند، فقط کافی است دستور العمل زیر را دنبال کنید:
1. کاری کن که پسر، دختر را ناراحت کند.
2. پسر را با عذرخواهی های فراوان، به جان دختر بیانداز؛ تا جایی که دل سنگ هم آب شود (البته کاملا مصنوعی).
3. در نهایت دختر مثل موم در دستان پسر نرم می باشد؛ حالا میتوانید خمیرِ عشقولانه تان را بچسبانید (باور کنید با تمام لوس بازی هایش، صحنه ی عذرخواهی شاهرخ استخری از ملکا در سریال ماه و پلنگ آن هم با یک دنیا گل، از این رمانتیک تر بود).
از آن طرف COLG عاشقانه ی خود را خیلی ظریف و نرم جلو می برد و تا پایان، مخاطب را درگیر و میخکوب میکند. عاشقانه، کلیشه ای نیست و خوب جا افتاده است!
شخصیت ها هر کجا که احساس کنند به شأن و فردیت شان توهین شده است؛ نه چندان ساده، ولی دیگری را ترک می کنند. اما اگر هم بازگشتی در کار باشد؛ نه با اصرارهای عذاب وجدان گونه، بلکه بخاطر احساس نیاز و عشق به دیگری است.
دقیق تر بگویم : دختر، عشق مرد را می پذیرد و چندی با او هم مسیر می شود؛ اما وقتی که می بیند مرد پاپیچِ جهان بینی اش شده است، احساسات خود را ضربه خورده دیده، سرش داد می کشد و با کوهی از غم بر پشته اش، خانه وی را ترک می گوید.

5. پایان بندی
سکانس نهایی در COLG، بسیار ساده اما در عین حال و تقریبا غیر قابل پیش بینی تمام می شود و شاید بتوان گفت بگونه ای سنتیمنتال، کات میزند. قرار نیست که میان سکوت و صدا، یکی را انتخاب کنند. جاده ای میان این دو می کشند بگونه ای که فقط خودشان توانایی عبور از آنرا داشته باشند.
اما در CODA با یک پایان قابل پیش بینی، کار تمام میشود. روبی به خودشناسی نرسیده است، شاید هم قرار نبود که برسد؛ بالاخره او هنوز جوان است و وقت دارد که خودش را بهتر شناسایی کند. اما به هر حال شکوفا می شود. خانواده به درک متقابل رسیده اند و برای روبی و رویایش احترام قائل می شوند. ماهی فروشی شان رونق می گیرد. از غار تنهایی خود بیرون آمده و رابطه شان را با دیگران بدست آورده اند (البته متوجه نمی شویم چگونه، فقط می بینیم که دیگران به طرز نامعلومی به حرکات آنها واکنش متفاهمانه نشان می دهند). دانشگاه موسیقی هم روبی را پذیرفته است.
خلاصه یک حس "همه چی آرومه، من چقد خوشبختم" به آدم دست میدهد!
در پایان، او همه را یک دور بغل می کند، بوس بوس، خداحافظ و سوار ماشین می شود تا پرونده ی زندگی اش را بحالت دانشجویی تنظیم کند. درحالیکه فکر میکنیم قرار است قاب کات بخورد، دوباره می گوید بایست و دوان دوان باز میگردد و این بار هر سه را با هم و متحد وار بغل می کند (چرا اینقدر شبیه انیمیشن "میشل ها در برابر ماشین ها" 2021 تمام شد؟!). خب، دیگر تمام! "ماهی را از تُنگ آزاد کردند.".
اگر بگویم این پایان بندی هم به روغنِ کلیشه، آلوده بود ناراحت می شوید؟!

خب ببینید در مورد سکانس پایانی نظر نمیدهم؛ اما به هرحال جمع و جور کردن فیلمنامه بدین شکل کمی غیر واقعی است و بیشتر به درد داستان های جن و پری می خورد!
در دنیای واقعی، چیزهای خوب، یکجا با هم اتفاق نمی افتند!
من دوست میداشتم که نویسنده کمی جسور باشد و از ناراحتی چند بیننده نترسد! درست است که شما یک فیلم تقریبا احساس محور ساخته اید، اما خودتان این کشتی را بجایی رسانده اید که دیگر به غیر از این پایان بندی، مخاطب را ناامید می کرد. مجبور نبودید که نمک احساس را آنقدر بریزید که حالا فیلم لطیف و زیبایتان شور شود!
در نهایت بایستی اعتراف کرد که محتوای فیلم به خوبی توانست، قلب بیننده را لمس کند و این برای فیلم هایی که در این دهه ساخته می شوند امری کم نظیر و نادر است!

شخصیت پردازی در این فیلم دست به دست فیلمنامه، قصه ای ساخته اند تا بگویند اگر شور جوانی را در ظرف "فقط بینندگانِ" این جهان بریزیم، چطور خواهد شد!
آیا این جوان میتواند بدون از دست دادن جایگاه خود در خانواده، پرواز کند یا اینکه مجبور می شود این شور را درون خود بکُشد؟! آیا خانواده آنرا در خود حل کرده و پذیرایش می شوند و یا اینکه به بیرون پرتابش می کنند تا موجودیتِ آرامش گونه ی خود را حفظ کنند؟!
در وهله ی دوم می پردازد به اینکه زندگی یک انسانی که از خود صدایی ندارد چگونه است! فکر میکنید اگر (خدای ناکرده) صامت می بودید، عصبی و پریشان نمی شدید؟! آیا همه ی آن شماره هایی که الان در تلفن همراه خود دارید را آن زمان هم داشتید؟ آیا به راحتی می توانستید ازدواج کنید؟! و بسیاری آیاهای دیگر!

1. روبی
نویسنده، کارکتر روبی را در چالش ها و موقعیت هایی قرار داده است که همانند خوردن یک لیمو ترش تازه، هم دهان تان را جمع کند و بعدا که مزه اش زیر زبان تان رفت، همذات پنداری شما را بِرُباید.
مدرسه، استعداد، تمسخر شدن، خانواده با تمام محبت ها و قهر هایش، عدم درک شدن، میل به پیشرفت، دوست جدید، عشق، جدا شدن از خانواده؛ تک تک آنها، زمین های فوتبالی هستند که همگی ما می بایست یک روزی در آنها توپ بزنیم!
در نتیجه روبی نه فقط فرزند یک خانواده ی ناشنوا؛ بلکه نماد هر جوانی است که میخواهد مسیر خودش را در صفحه ی هستی، حکاکی کند.
طبیعی است که در این مسیر مخالفت هایی هست، ممکن است تمسخر شود و حتی مادرش هم او را درک نکند. البته این همه اش نیست؛ سراشیبی هایی هم وجود دارد. لذت ها و محبت های خانوادگی، عشق و روابط دوستانه از آن مدل چاشنی هایی هستند که وقتی دیگر 40 یا 50 سال از عمرتان گذشته است و به خاطرات خود می نگرید، حسرت همان ها را می خورید و شوری نمک شان را هِی مزه مزه می کنید؛ حتی چیزهایی کوچک و بی اهمیت!

صیرورت و رشد شخصیت روبی همچون فیلم های دیگرِ با موضوع بلوغ نیست.
برخلاف آن ها که معمولا مشکل از سوی دو طرف خانواده و جوان است و یا گاهی تنها این جوان است که بخاطر تجربه ی کم اش، احساس می کند که درک نمیشود؛ در اینجا روبی کاملا فداکار بوده و خودش را وقف خانواده کرده است.
حال این خانواده ی روبی است که درکی از رویای او ندارد و به فردیت او احترام نمی گذارد. روبی در دو جبهه در حال جنگ است؛ پیشرفت و رضایت استاد را خواهان است و از طرفی سعی دارد با گفتگو، پدر و مادرش را توجیه کند.
رشدی در او اتفاق نمی افتد، جز اینکه یاد می گیرد که نباید براحتی از رویای خود دست کشید. از آنجایی که پدرش حنجره ی او را لمس می کند؛ با هم به تفاهم می رسند.
براستی اینجا صحنه ای است که "سکوت، صدا را فهمید". بنابراین همگی بسیج می شوند تا او را به موفقیت برسانند.

2. پدر روبی
در داستان ما، پدر نه فقط ماهی هایی که صید می کند؛ بلکه ذره ذره ی وجودش متعلق به یک ثانیه راحت بودن خانواده است. فداکاری و از خودگذشتگی او حتی از روبی هم بیشتر است؛ اما آنقدر بیصداست که دیده نمی شود!
او چیزی را برای خود نمیخواهد. پس از گذشت سالها جوری درباره ی زیبایی همسرش میگوید که انگار همین دیروز با وی آشنا شده است. هنگامیکه خانواده در دست انداز های اختلاف نظر یا مشکلات اقتصادی می افتد؛ با خونسردی تمام، فرمان را کنترل و آرامش را باز می گرداند.
پدر، گنگ رپ گوش می دهد (!) و دوست دارد از جهان خود فراتر رود؛ اما همسرش حتی سعی هم نمی کند و ترس دارد که به دور دست ها سفر کند. اوست که به همسرش اطمینان می دهد که دخترشان می تواند "آن بیرون" دوام بیاورد و باز هم خود اوست که حنجره ی دختر دلبندش را لمس می کند.
بنابراین این پدر خانواده است که بذر رویا را از قبل درون قلبش کاشته است که حالا می تواند با لمس حنجره، برداشت اش کند.

عدم توانایی در شنیدن و رساندن صدای خود به دیگری موجب می شود که شخص از ایده آلیسم فاصله بگیرد و به دامان واقع گرایی پناه ببرد. در اینصورت او وقتی در سختی های زندگی می افتد، به حداقل ها رضایت می دهد! حال اگر کسی برایش با ذوق از رویا بگوید، نمی شنود. نه اینکه نتواند؛ بلکه اصلا نمی خواهد.
از اینجا خوب است که تلنگری به شخصیت مادر روبی بزنیم. کسی که ایده آلی در ذهن ندارد و نمیتواند آنرا تصور کند و به همین دلیل از درک دختر خودش، ناتوان است. می ترسد، اما ترس خود را قایم میکند و حتی شاید پس از گذران سالها، آنرا انکار میکند. از اینجا می توان فهمید این عقیده که "خانواده ی ما با هم متحد اند" از سرِ فداکاری نمی باشد؛
بلکه نوعی خودخواهیِ فراموش شده ای است که به یک انزوای مریض گونه رسیده است.
به زبان ساده تر مادر، روبی را میخواهد نه بدین خاطر که خانواده برایش مهم است؛ بلکه از تنهایی و عدم موفقیت او می ترسد.
پس این دو گانه ی رویا و واقع گرایی چطور حل می شود؟! پاسخ ساده است، پدر!
پدر همان قطعه ی گمشده ی پازلی است که هیچ کس انتظارش را نمی داشت. او که چند پیراهن بیشتر پاره کرده و سختی ها را چشیده است اما از آن طرف از رویا هم نمی ترسد؛ از همسر به دخترش پل می زند. با اینکه خودش هم نگران است و عدم اطمینان از چشم هایش می بارد، اما چون رویا را می شنود، به دخترش اعتماد می کند(می بینید که حتی برای آمریکایی ها هم سخت است که دخترشان را برای تحصیل به یک شهر غریب بفرستند!)
در نهایت این اختلاف نظر، جایش را به آرامش و تفاهم می دهد، بخاطر وجود نازنینی بنام پـــــدر!

3.مــــادر روبی
همانطور که گفته شد،
مادر سالهاست که نمی خواهد، اما الان به مرزی رسیده است که دیگر نمیتواند!
او مشکلی با دوست پیدا کردن و عاشق شدن دخترش ندارد؛ اما از بلند پروازی بیزار است. نمیدانم این احساسِ او را چطور برسانم! او فراتر از بیزاری رفته است به جایی که دیگر بلندپروازی برایش خنده دار است و با لبخند به دخترش می گوید تو هنوز جوان هستی و بسیاری از چیزها را درک نمی کنی! فلذا قضیه جدی تر از این حرف هاست.
بیایید و بیش از این از مادر بد نگوییم چون دیگر دلم نمی آید! او کسی است که بچه هایش را دوست دارد و بشدت با آنها صمیمی است. لبخند از لبانش نمی افتد و سعی می کند همه را شاد نگه دارد. در نهایت پذیرای دخترش و رویاپردازی او می شود و با وداعی گرم، او را در آغوش می کشد تا بتواند راه خودش را به دریا پیدا کند.

4. لئو، برادر روبی
لئو شخصیتی است که جوان است و هنوز خودش را پیدا نکرده. او هم همچون روبی منتظر فرصتی است تا بتواند خودی نشان دهد. از هم صحبت نداشتن خسته است و دوست دارد که کسی را دوست بدارد و عاشق شود.
او پسر است و غیرت اش اجازه نمی دهد که وابسته ی به کسی باشد (مخصوصا خواهرش)؛ اما چون از عهده ی لب خوانی و صحبت کردن بر نمی آید، خانواده به او اعتماد نمی کند. در نتیجه عصبی و درمانده است. سعی می کند ایده داده، خودش معامله ها را جوش بدهد، در برابر ظلم بایستد و دختری مناسب برای خودش پیدا کند.
"از کجا آمدنِ" لئو زیباست، کاملا قابل درک و کمی پیچیده. اما "به کجا می رود"ش خفیف و حتی یک جورایی ساندویچی است.
یعنی اینکه نویسنده ی گرانقدر، ماجراجویی های او را به سرعت پایان داده است. ستاره ی بخت در خانه اش را می زند و او در را باز می کند (البته کمی سخت است که به دوست روبی بگوییم ستاره ی بخت؛ اما شما از من بپذیرید).

او در تمام زندگی اش میخواهد کاری انجام دهد که از پینه بیرون بیاید، در حالی که نویسنده او را بگونه ای به موفقیت می رساند که کاملا منفعلانه است. کاش فیلمنامه به او توجه بیشتری می کرد و چقدر بهتر می بود اگر خود لئو، دل دختر را بدست می آورد!
بعد از این، لئو درک بهتری از خواهرش پیدا می کند و به او اصرار می کند که استعداد دارد و بایستی دنباله ی آنرا بگیرد، نه اینکه به مترجمی رضایت دهد. تنها کاری که لئو در انجام آن موفق می شود این است که با رفتار هایش باعث تلنگر به پدر و کل خانواده شده تا براحتی از کنار رویای روبی نگذرند. در نتیجه اولین دریافت کننده ی موسیقی، برادر است!

یک پرولوگ؛ یک استعاره و سپس آغاز
فیلم با یک قاب از دریا شروع می شود. سپس آرام آرام سراغ قایق روبی و پدرش می رود. انگار که کارگردان می خواهد بگوید که در این دنیای وانفسا که همه جا آرام است، خانواده ای بر خلاف جریان سعی در صید ماهی دارند. با اینکه تماما از دریا فیلم گرفته شده است، باز هم نتوانسته همه ی آنرا درون خود جای دهد و این شاید نشانی باشد از وسعت جهان!
شوخی های روبی با برادرش و خوابیدن اش سر کلاس، مسخره شدن بخاطر بوی ماهی و آهنگ بلند والدینش، همگی برای کمک به ارتباط گیری سریعتر با شخصیت اصلی داستان است.
اما وقتی سوار بر دوچرخه ی روبی به مدرسه می رویم؛ با کات های فیلمبردار از روبی به کسی که نگاهش می کند و باز از او به روبی، متوجه می شویم که او از قبل به پسری بنام مایلز علاقمند است و حرکات او را زیر نظر دارد؛ حتی مشوق او برای رسیدن به رویایش، همین مایلز است.

کوتسور بازیگر نقش پدر روبی از همان ابتدا (مخصوصا صحنه ای که به دکتر می روند)، به مخاطب ثابت می کند که بازی او را نباید دست کم گرفت و اینکه با اکت صورت و زبان اشاره ی کمدی اما پر احساسش می تواند چشم ها را به خود بدوزد و شاید دومین نفری که با او ارتباط می گیریم، هم اوست.

موسیقی، نقطه ی افتراق
پس از یک روز سخت و بازگشت از مطب دکتر، به خانه قدم می گذاریم؛ نورپردازی گرم و خانه ای ساده همانجایی است که عشق و صمیمیت در آن زنده است. اما کارگردان این سکانس را با یک سوال کات می زند : "آیا واقعا خانواده به روبی اهمیت می دهد؟!" در این صحنه روبی می پرسد که چرا هنگام شام باید هدفون خود را کنار بگذارد در حالی که برادرش می تواند تلفن همراه اش را در دست بگیرد و حتی با بقیه بحث کند! مادرش پاسخ می دهد چون بحث کردن، رشته ی محبت را در خانواده، محکم تر می کند (ولی موسیقی گوش دادن او بحثی بوجود نمی آورد، چون آنها نمی شنوند که بخواهند بحث کنند) و با سر چرخاندن روبی سکانس کات می خورد.

به جنگلِ درون خود سفر کن!
روبی به مدرسه می رود و حالا اولین جلسه ی کلاس آواز می شود. استاد آواز جناب آقای برناردو وی قرار است که از همگی تست بگیرد. او همه را به خط کرده و یکی یکی آواز سر می دهند و روی هر کدام برچسب تنو و آلتو می زند. تدوین گر بگونه ای صحنه ها را پشت سر هم چیده است که هر چه جلوتر می رویم همچون روبی، استرس ما هم بیشتر می شود. انگار که دوباره به مدرسه بازگشته ایم و قرار است امتحان دهیم. وقتی نوبت به او می رسد، خجالت می کشد و از کلاس فرار می کند.
از اینجا به بعد استعاره ی کارگردان روئیدن می گیرد. روبی بعد از فرار از خواندن، به جنگل می رود اما نه یک جنگل ساده؛ بلکه در واقع به درون خود سفر می کند تا ببیند چرا نتوانسته کاری که همیشه عاشق اش بوده را جلوی چند نفر دیگر انجام دهد. حتی صدای خودش را رها می سازد. پس از پیچیدن صدای روبی در گوش ما و همینطور سراسر آن برکه ی زیبا، این سوال برایمان بوجود میآید که "چرا همانجا نخواندی؟! تو که صدای خوبی داری!"
از آنجا که این سوال درون ذهن روبی هم شکل گرفته و به استعداد خودش واقف است؛ دوباره به سمت استاد، رفتن می گیرد تا بگوید که می تواند!


بازگشت از درون؛ از جنگل خارج شو!
ابتدا از وضعیت خود و خانواده اش برای آقای وی میگوید. هر چه می گذرد، دوربین از حالت واید شات (نمای دور) به مدیوم شات (نمای متوسط) تغییر می کند که یعنی استاد، روبی را فهمیده است. با اینکه میزانسن کلاس و کفش های درآورده و جوراب های راهراه اش، عجیب به نظر می رسند، اما او هم دل دارد و زخم هایی که روبی در زندگی از دیگران خورده است را درک میکند. شاید هم روبی او را به یاد خودش می اندازد.
بعد از این استاد از روبی میخواهد که حس اش را هنگامی که آواز می خواند توصیف کند. روبی از توصیف حس خود با کلمات ناتوان است؛ اما با زبان اشاره طوری بازی می کند که به دل می نشیند. ما متوجه نمی شویم که چه می گوید اما واقعا از توصیف احساسی او لذت می بریم.

آشنایی با مایلز
در سکانسی که روبی مایلز را به اتاقش می برد تا با هم تمرین کنند، در بدو ورود تم زرد اتاق او، چشم ما را احاطه میکند که نشان از شور و هیجان جوانی روبی دارد و وقتی خجالت زده روبروی هم می ایستند، نوری قرمز رنگ روی صورت شان گل میکند یعنی اینکه اتفاق هایی در حال شکل گرفتن است!
پس از تمناهای مایلز، روبی او را به جنگل که نه؛ بلکه در واقع به درون خود راه می دهد و با شنا کردن به او اجازه می دهد که نزدیک شود. اینجاست که دیالوگ دیگر کاربردی ندارد و بجایش موسیقی سخن می گوید.

حالا وقت اجراست؛ خودت را ثابت کن!
سکانس اجرای موسیقی توسط گروه برای پدر و مادرها بسیار کارشده است. استفاده ی چند باره از نور و رنگ های گرم برای درگیر کردن احساسات، شات هایی که پدر و مادر روبی و دیگران را در کنار هم قرار داده و چهره های آنها که نماینگر این است که نمی توانند با اجرا ارتباط بگیرند.
در نهایت درخشان ترین بخش صدابرداری و کارگردانی جایی است که اتفاقا صدای سالن قطع می شود و ما از دریچه ی گوش پدر و مادر روبی و تنها برای 2 دقیقه، جهان را مشاهده می کنیم. آنها بدون هیچ توجهی به موسیقی، درباره ی شام و دکمه ی لباس خود صحبت می کنند؛ درحالی که این شب، برای روبی بسیار حساس و سرنوشت ساز است.
کارگردان در این سکانس می توانست که روی احساسات و خواندن دو نفره ی روبی و مایلز تمرکز کند و با عشقی که قبلا پیش زمینه اش را بوجود آورده بود؛ فضایی رمانتیک خلق کند! اما حاضر می شود این صحنه را فدا کند و بجایش کمی خلاقیت به خرج دهد. فرم، باری دیگر مفهوم تضاد و عدم درک متقابل را به خوبی می رساند.
پس از آن که به خانه باز میگردند، پدر می گوید که می خواهد کمی هوا بخورد و روبی هم پیشش می ماند. از نظر من اینجا همان نقطه ی اوجی است که پدر یا همان کوتسور، اسکار خود را قطعی کرد. همین! هیچ حرف اضافی دیگری باقی نمی ماند. یک اکت تمیز و درگیر کننده! خب من که می گویم اسکار نوش جانش!

در سکانس تست خوانندگی، امیلیا جونز (روبی)، باری دیگر نشان داد که چقدر خوب می تواند هم بازی کند و هم با اشاره، صحبت کند. کلمات و مفاهیم هم از زبان و هم از تمام وجودش خارج می شدند و یک مخاطب، دیگر از یک بازیگر (آن هم به این جوانی) چه می خواهد؟!

جمع بندی
فرم در ابتدای فیلم، خیلی نرم زیر پوسته ی فیلم شنا می کرد و روایت، نقش محوری داشت؛ اما هر چه جلوتر رفتیم، بیشتر خودش را نمایان کرد. کارگردان نشان داد که هنوز هم فیلم های خوب ساخته می شوند!
گرچه اکت و بازیگری از همان ابتدا کار خود را قوی آغاز کرد، مخصوصا امیلیا جونز و تروی کوتسور که واقعا خوش درخشیدند. در نتیجه و با همه ی این تفاسیر، کودا فیلمی است که در بخش های کارگردانی و بازیگری توانسته تنه به تنه ی بزرگان بزند.

بعضی فیلمها نمیخواهند به آدم چیزی یاد بدهند؛ فقط میخواهند دستت را بگیرند، تو را به یک جای ساکت ببرند و بگویند : «تو هم شنیده میشی.» CODA یکی از همان هاست. فیلم یک جور گرما داشت که میتوانست درون گوش خستهی مخاطب زمزمه کند.
COLG اما مثل یه موسیقی کلاسیک باخ بود که حوصلهی زمزمه نداشت؛ فقط اجرا کرد و اگر حواسات نباشد، آنرا از دست میدهی.
اما هر دوی فیلم ها دنبال سکوتهایی بودند که صدا میساختند، نه سکوتهایی که فراموش میشدند.
روبی، پدر، لئو و حتی مادر، هر کدام داشتند یک زبان میساختند که با شنیدن فهمیده نمیشود، با حس کردن ساخته میشود.
این نقد، نه ستایش بود، نه عصیان. فقط یک گوش سپردن بود. به فیلم، به فرم، و به آدمهایی که حتی اگه صدا نداشتند، حرف داشتند.
نظر شما
در پایان از حوصله تان ممنونم که خرج این نوشته ی نسبتا طولانی کردید. اگر نقدی به این نقد دارید یا اینکه ترغیب شدید که بروید و فیلم را تماشا کنید، خوشحال میشوم که صدای قلم تان را بشنوم!
راستی آخر متوجه نشدم که صداها عشق می سازند یا سکوت ها :) شما چطور؟!
✍️نویسنده، ابوالفضل ناصری
نمره ی نویسنده به فیلم : 3/75 از 5