بدرخش، همچون ستارهای در دل سیاه آسمان!
جوری بدرخش که تمام مردم برایت دست بزنند، بگریند و ستایشات کنند. درخشش مهم است؛ چرا که بدین معناست که "گمشدهام را پیدا کردهام! همانی شدهام که باید!" اینطور فکر نمیکنی؟!
اما دیگر از این حرفها گذشته است. من آنقدر در تابش بودهام که معتادش شدم. دیگر فقط درخشیدن برایم اهمیت دارد و اینکه یک نفر از داخل جمعیت فریاد بزند : عاشقتم!

فیلم در رابطهی با خانمی نه چندان جوان است، به نام الیزابت اسپارکل که در گذشته، سوپراستار بوده است. در تمام این سالها گوجهی تحسین را به صورتش پرتاب کردهاند. مردم عاشقاش بودند و برای دیدنش سر و دست میشکاندند. اما الان...
در یک برنامهی صبحگاهی تلوزیونی کمطرفدار اجرا میکند؛ تا اینکه مردم را ورزش دهد؟ نه جانم! برای اینکه از یاد نرود! او که عطشِ درخشش را با ولع، قورت داده است؛ حالا بیش از پیش به توجه و تحسین مردم نیاز دارد.
چون سناش دارد بالا میرود و دیگر آن زیبایی سابق را ندارد. نه همسری، نه بچهای و نه دوستی. در یک جمله : او ترسِ فراموش شدن دارد!

این ترس کم است که تهیهکننده هم عذرش را میخواهد. مردک به او میگوید که «دنبال یک دختر جوانتر میگردیم تا تعداد بینندگان افزایش پیدا کنند؛ نه اینکه تنها تماشاگران برنامه، چند پیرزن زوار دررفته باشند.» پس اوضاع قرار است بدتر شود.
اینجاست که به او پیشنهاد میشود تا از "ماده" استفاده کند. این دارو طوری ساخته شده است که بعد از تزریق، یک نسخهی بهتر و زیباتر از خودتان خلق میکند. یعنی میشوید دوتا؛ یکی خودتان و یکی خودِ بهترتان!
الیزابت در ابتدا نمیخواهد؛ اما آنقدر ناامید و افسرده هست که خود را در بغل این شرکتِ تازهکار و زیرزمینی بیاندازد. او دارو را تحویل میگیرد و مصرف میکند.

سپس نظاره میکنیم که دختری خلق میشود که بسیار زیباتر و جوانتر از الیزابت است. اسم خودش را "سو" می گذارد و برای همان برنامه صبحگاهی تلوزیونی تست میدهد و به سرعت قبول میشود.
دارو طوری عمل میکند که هر کدام از سو و الیزابت، یک هفته وقت دارند. هر بار فقط یکیشان هشیار است و دیگری در بیهوشی به سر میبرد. در یک هفتهای که نوبت سو میباشد و بیدار هست، نیاز به تغذیه از منبع اصلی (الیزابت) دارد و اگر تغذیه نکند، از هم میپاشد؛ چون که بدناش کپی است و درخشش خود را از بدن اصلی میگیرد.

همه چیز دارد خوب پیش میرود. سو خودش را در دل تهیهکنندهی هوسباز و همینطور بینندگان جا داده است. او زیبایی و جوانیاش را در مقابل کمی نگاه، میفروشد. چه شغلی شرافتمندانهتر از این!
مشکل اما از زمانی پیدا میشود که سو میخواهد شبهای بیشتری بیدار بماند. در نتیجه نوبت را رعایت نمیکند، بدون اینکه از عواقب این کار برای الیزابت خبر داشته باشد!
حالا سؤال اینجاست: وقتی یک کپی، از کنترل خارج شود، آیا هنوز میتوانیم خودمان را پس بگیریم؟!

*میخواهم جوشکاری را شروع کنم، مواظب باشید جوشهای اسپویل داخل چشمتان نرود!*
یک زن مدرن، موفقیت، شهرت، اما در نهایت تنهایی! اینها مفاهیمی است که اگر مثل من، یک فیلمدوستِ دیوانه باشید برایتان آشناست. بگذارید همینجا بهتان بگویم که اگر به دنبال فیلمی با چنین مضامین هستید، بهتر است یکراست به سراغ شاهکار جوزف منکیهویچ بروید. نامش این است : "همهچیز دربارهی ایو"، ساخته ی 1950 میلادی!

نگذارید که سال ساختش گولتان بزند. سال 1950 شاید خیلی قدیمی به نظر برسد، اما آنقدری نیست که قلبتان را به تسخیر خودش در نیاورد!
بیانیههای احساسی اما از روی منطقِ بتی دیویس آنقدر زیباست که هنوز هم پس از گذشت سالها، برای یک زن، درسها دارد و پیشنهاد میکنم که این فیلم را از دست ندهید.

1_ مضمون داستان
همچون "همهچیز دربارهی ایو"، در این فیلم هم اوضاع وخیم است؛ با این تفاوت که کارکتر اصلی تنهاست. نه هیچ نویسندهای هست که عاشقاش باشد و نه هیچ دوستی، تا با او درد و دل کند. حتی اگر بخواهد به دیدار یکی از دوستان فراموششدهی دوران دبیرستاناش برود، سایهی سنگین کمالگرایی و عدم تطابق با استانداردهای زیبایی، مثل خوره به جانش میافتند و او را از رفتن باز میدارند.
پس الیزابت قصهی ما مجبور است به درون خودش بخزد و منتظر بماند به امید اینکه لذتِ دیدهشدنِ کپیاش، او را هم برای لحظاتی محظوظ نماید. از پشت تلوزیون تماشا کند و ذوق بزند که "این منم!" و هر بار این نغمهی تاریک را تحمل کند که اما آیا واقعا این من هستم؟!

"سو" که بیشتر یک اثر هنریِ بینقص است تا انسان؛ در واقع رویای نخنمای الیزابت از خودش میباشد. در نتیجه طولی نمیکشد که طناب پوسیدهی اتحاد میان الیزابت و سو، پاره میشود.
در دنیایی زندگی میکنیم که فردگرایی مثل نقل و نبات در جیبِ هر ننه قمری پیدا میشود. "کپیِ" داستان ما هم میخواهد تا همهچیز برای خودش باشد؛ چرا که شهرت و محبوبیت، زیر زبان مصنوعیاش، مزه کرده است.
اینجا همان نقطهای است که ازهمگسیختگی اتفاق میافتد. شبهای بیشتری از الیزابت تغذیه میکند و این امر باعث میشود که تغییراتی در بدن الیزابت رخ بدهند که روند پیر شدن برایش تسریع گردد.

2_ شخصیت الیزابت
شخصیتپردازی الیزابت اما بیش از آنکه واقعی باشد، استعارهای است از زندگی سلبریتیها. او فقط یک کاریکاتور است که نویسنده دماغ یا گوشاش را آنقدر بزرگ طراحی کرده تا به ما بفهماند درخشیدن خوب است؛ اما اگر خودش هدف قرار بگیرد، شما را میبلعد!
الیزابت از گذشتهای میآید که نه واقعی، اما قابل درک است. او یک سوپراستار بوده، اما در تمام این سالها هیچ کسی حاضر به دوستی با وی نشده است. حتی شبیه مارگو چنینگ، یک مستخدم غرغرو ندارد که با هم دعوا کنند. الیزابت هست و یک خانهی مجلل. این خودش استعاره دارد. میگوید: من و شهرت، دوتایی کافی هستیم! ولی در ادامه با این جمله به چالش میخورد.

اما کارگردان که او را در مسیر فیلمنامه قرار میدهد، به کمک موقعیتها و اکت خوبِ "دمی مور" چندین لحظهی انسانی خلق میکند و از مرحلهی قابل درک به سطحی از همذاتپنداری میرسیم.
شاید آن لحظاتی که به کپی خود لگد میزند، احساسی نداشته باشیم؛ اما هیچوقت سکانسی که درون حمام، سرش را بارها و بارها به زمین میکوبد را از یاد نمیبریم!
خلاصه که الیزابت با تمام کشمکشهای درونیاش آمده تا به ما ثابت کند با اینکه میدانیم آن نسخهی کپی (بخوانید شهرت) دارد از جان ما تغذیه میکند و ذره ذره وجودمان را میخورد؛ باز هم حاضر نمیشویم از او دست برداریم و با یک تماس ساده، درخواست نابودیاش را بدهیم.

3_ سو يا همان کپیِ لعنتی
سو همان انگل شهرت است. وجودش به ما وابسته است و اگر خودمان را خرجش نکنیم، از بین میرود.
او شاید زیبا باشد و پوست نرم و درخشانی داشته باشد، اما از درون تهی است. فقط هست که دیده شود و تشویق بگیرد. لبخندی بامزه دارد؛ اما از انسانیت هیچ سرش نمیشود. او همان مرضی است که دعا میکنم خدا به جانِ گرگ بیابان نیاندازد!
شخصیت وی به خوبی نمادسازی شده است و در خدمت داستان قرار گرفته است. اگر بتی دیویس در فیلم "همهچيز دربارهی ایو"، سخنرانی راه میاندازد و برایمان از پوچی این مسیر میگوید؛ کارگردان Substance، با انگَلیزه (!) کردن سو، این کار را تکرار کرده است.

4_ نتیجهگیری
تمام این داستان و شخصیتهایش آمدهاند تا بگویند که به شهرت و مخصوصا سلبریتیسم نزدیک نشوید که به زمینتان میزنند.
شاید با خود بگویید که خب خودمان میدانیم نباید دنبال شهرت برویم؛ اما اگر یادتان باشد چند سال پیش که آقای علیخانی، برنامهی عصر جدید را به تلوزیون آورد، چه کسانی برای حداقل یکبار در قاب تلوزیون قرار گرفتن، چه خودکشیها که نکردند و به فکر انجام دادن چه کارهایی که نیافتادند؛ آن هم به اسم دیده شدن!
شهرت برای دیده شدن یا دیده شدن برای شهرت؟! مسئله این است!!

روایت
از آنجایی که کارگردان روی استعارهها فوکوس کرده است؛ در نتیجه روایت داستان را اغراقآلود جلو میبرد تا اینکه بیننده آنها را درک کند. به همین خاطر نمیآید دیالوگهای طولانی بر دهان شخصیتها جاری کند تا شما کمی با فیلم، گرم بگیرید. بالعکس احساس بدی دارید. یعنی در تمام طول فیلم آدم فکر میکند یک کار خجالتآور انجام داده است و به همین خاطر، حس ناخوشایندی دارد.
اگر بعد از دیدن فیلم، شما هم چنین حالی داشتید، باید بگویم طبیعی است. این همان تمِ طنز دارک فیلم است که با خزِ پشمیناش، در این جهنم تابستان شما را پوشانده است.
کارگردان از عمد اینگونه روایت میکند تا طنز تلخاش به وجودتان بنشیند.

در مورد پایانبندی و برخی صحنهها، باید بگویم که شاید کمی از اغراق رد کرده و وارد زیادهروی شده است. نمیدانم که صحنههایی که خلق شده است، از سرِ خشم بوده یا اینکه کاملا تکنیکال کات زده شده است؛ اما این را میدانم که شاید برای مخاطب عام کمی سنگین بوده است.
تجربه نشان داده است که تاثیرگذاری عمومی با فیلمهایی که اتفاقا با مخاطب دیالوگ میکنند و بجای طنز گزنده، از درِ احساسات وارد میشوند بیشتر است!
حالا هرچه قدر فیلمتان زیبا و خوشفرم باشد، باز هم یک شاهکار محسوب نمیشود. در عین حال من فیلم را تحسین میکنم که جسارت به خرج میدهد و از مسائلی میگوید که این روزها کمتر روایت میشوند.

جمعبندی
نکات دیگری در این فیلم وجود دارد که از طرفی حیفم میآید نگویم و از طرف دیگر میترسم که نوشته طولانی گردد. پس به چند خط رضایت میدهم تا شما را نیز خسته نکنم.
بازی "دمی مور" در عین پختگی است و برجسته میماند. شاید حتی اگر فیلم فرصت بیشتری به او میداد، کاملا پتانسیل این را داشت که بجای نامزدی، اسکار بهترین بازیگر نقش اول زن را تصاحب کند و مجال را از میکی مدیسون بقاپد.
قاببندیها همچون روایت، اکثرا اغراقآمیز و کلوز شات گرفته شدهاند. کارگردان به غیر از خود الیزابت، قصد ندارد از کس دیگری اکت بگیرد؛ بلکه میخواهد کاریکاتورسازیاش کاملتر گردد و بایستی این قسمت را نیز تحسین نمود.

فیلمی که در این نقد بررسی شد، نه فقط از نظر روایت و فرم، بلکه از منظر تجربهی مخاطب، واجد ویژگیهایی است که آن را به اثری جسور تبدیل میکند. روایت اغراقآمیز، قاببندیهای کلوز و کاریکاتورگونه و پایانبندی سنگین، همگی در خدمت خلق یک طنز تلخ قرار گرفتهاند که هدفش نه سرگرمی، بلکه تلنگر است.
در نهایت، این فیلم را نمیتوان شاهکار نامید، اما میتوان آن را اثری دانست که با جسارت، از مسیرهای کمتر پیمودهشده عبور میکند.
نقد حاضر نیز تلاش کرده است تا با نگاهی چندلایه، هم ساختار فیلم را تحلیل کند، هم تجربهی مخاطب را بازتاب دهد. اگر این نوشته، توانسته باشد شما را به تأمل بیشتر دربارهی فیلم و زبان سینما دعوت کند، مأموریت خود را به انجام رسانیده است!
به امید جهانی که بجای زیبایی ظاهری زن، استعداد وی به عنوان یک انسان دیده شود!
چطور بود؟!
در پایان از شما ممنانم که وقت گرانبهای خود را خرج این نوشته کردید! اگر فیلم را دیده بودید، خوشحال میشوم نظر یا نقدتان به نقدم یا خود فیلم را بشنوم. اگر هم که ندیدهاید و با این نوشته ترغیب شدید که بروید و آنرا تماشا کنید، به شما اطمینان میدهم که از دیدنش پشیمان نخواهید شد!
🎯 نمره نویسنده به فیلم : 4 از 5
✍️ ابوالفضل ناصری