در دههی 1930 میلادی و پس از جنگ جهانی اول، رکود اقتصادی دنیا را فرا گرفته بود و سرمایهدار بزرگ یعنی آمریکا نیز از این قاعده مستثنی نشد. در این دورهی سخت، سینما نوع جدیدی از کمدی را رونمایی کرد بنام کمدی اسکروبال!
کمدی اسکروبال ترکیبی است از طنز دیوانهوار، دیالوگهای سرعتی، موقعیتهای غیرمنطقی اما سرگرمکننده، و روابط عاشقانه پرتنش.
اسکروبال واکنشی بود مضحک، برای فرار از واقعیتهای طاقتفرسای زندگی! گرچه که این ظاهرش است. از درون، پُر بود از فریادهای فروخورده، خشمهایی پنهانی، که چرک لای چرک میداد و عنان از کف هر کسی خارج میکرد. نمیدانم در آن زمان برقهایشان قطع میشد یا "راستگویی" جزو دستاوردهای دولتشان به حساب میآمد؛ اما میدانم که گِل طنز را به شکل اسکروبال، داخل تنور میگذاشتند تا از طرفی مرهم کوتاهی باشد بر زخمهای نداری، و از آن طرف نقد تیزی، در شکمِ پر از گوشتِ سرمایهداری!

«نمیتوانی با خودت ببریش» از فرانک کاپرا اما، نه ساخته شد که کاملا اسکروبال باشد و نه نقدهایش قرار بود شکم بدَرد! مدل کاپرایی خودش را داشت؛ یک مانیفست نیمهفلسفی خوشبینانه!
کاپرا با این فیلم، هم سرمایهدار و هم بینوا را در مقابل خودش قرار میدهد، هر دو را مادرانه نوازش میکند و پدرانه نصیحت. در واقع، فیلم دغدغهمندتر از آن است که عاشقانهای پوچ خلق کند و عین خیالش نباشد. از آن طرف بالغتر از آن است که از روی خشم، فریادهای انتقادآلود سر دهد. بلکه راهکارش را به شکل یک جهانبینی ساده ارائه میدهد!
حالا وقت آن است که ببینیم این خوشبینی، چطور در دل روایت، معنا پیدا میکند.

فیلم از ساختمانهای سر بهفلک کشیدهی والاستریت آغاز میشود؛ جایی که آقای اِیپی کربی، مدیرعامل یکی از این واحدها، قصد دارد با خرید زمینهای یک منطقهی مسکونی از صاحبانش، یک مجموعهی تجاری عظیم راه بیاندازد. همهی معاملهها انجام شده؛ به غیر از یکی. پیرمرد خرفتی بنام سیکامور، حاضر به فروش ملک خود حتی به دو برابر قیمت هم نیست!
نکتهی جالب داستان اما، اینجاست که پسر آقای کربی، تونی، به منشی خود علاقمند است و تصمیم دارد که با او ازدواج کند. این دختر خوشبخت، نامش آلیس و نوهی همین آقای سیکامور است! حال نه تونی میداند این ملکی که نُقل محافل شده، متعلق به پدربزرگ آلیس است و نه آلیس خبر دارد که خریدار خانهشان، همین آقای کربی است.
آلیس به تونی اصرار میکند که اگر واقعا میخواهند با هم ازدواج کنند، یک شب خانوادهی تونی به خانهی آنها بیایند تا اگر قرار است در مورد اختلاف طبقاتی یا سطح فرهنگی ایرادی گرفته شود، همین ابتدا با آن روبرو شوند. چرا که به هر حال، "جنگ اول به از صلح آخر" است!

خانهی آلیس اما، یک جای شلوغ و عجیب و غریب است که هر عقل سلیمی اگر از آنجا بازدید کند، یا سرسام میگیرد و یا اینکه دُمش را روی کولِ مبارک قرار داده و پا به فرار میگذارد!
هر کسی سرگرم انجام کار خودش میباشد. مادر آلیس، در حال نوشتن نمایشنامهاش است و گهگاه اگر دلش هوس کند، نقاشی هم میکشد. پدرش در زیرزمین ترقه میسازد و به منظور امتحان، هر دفعه، خانه را به لرزه میاندازد. خواهرش تمرین رقص باله میکند تا اینکه معروف شود و شوهر وی نیز او را با نواختن آهنگهای پر سر و صدا، همراهی میکند و الی آخر.
آلیس همهچیز را برای مهمانی فردا شب آماده میکند و توصیههای اکیدش را به جانِ تک تک افراد میاندازد که حواسشان باشد و یک وقت جلوی خانوادهی شوهر آیندهاش، سوتی ندهند!
حالا تصور کنید چه میشود اگر تونی به اشتباه، خانوادهاش را یک شب زودتر از موعد، به خانهی آلیس ببرد؟! احتمالا چشمهای از حدقهدرآمدهی پدر و مادر تونی، جالب خواهد بود!
از اینجا به بعد فیلم، بسیار جذاب و بامزه است. پیشنهاد میکنم اگر این فیلم را ندیدهاید، دو ساعت از وقت خود را خالی کنید!

کاپرا، آقای سیکامورِ پیر را در دل داستان قرار داده تا حرفش را بر زبان او جاری کند و او بشود تبیینگر دیدگاهش.
آقای سیکامور، خودش در گذشته یک سرمایهدار سرمایهپرست بوده است. یک روز که از آسانسورهای بیانتهای دفترش بالا میرفته، بدین فکر میافتد که «انباشت کوههای پول و ثروت، چگونه قرار است که مرا خوشبخت کند؟! من که روزی خواهم مُرد؛ آیا میتوانم آنها را با خود به قبر ببرم؟!»
اینطور میشود که از همان راهی که آمده، پائین میرود و دیگر هیچوقت به دفترش بازنمیگردد.
آقای سیکامور با بازی کمنظیر لیونل بَریمور، اعتقاد دارد که هرکس میتواند و باید، مشغول به انجام کاری شود که به آن علاقمند است. رویای چه کار و کدام شغل را داشتید؟! از امروز آنرا دنبال کنید!
شاید فکر کنید که چه اعتقاد خوشبینانهای! اما باید بگویم که اگر اینکار را بکنید دو حالت دارد: یا اینکه در کار مورد علاقهی خود شکست میخورید، یا موفق میشوید. اگر موفق شوید که چه بهتر! هم کاری که دوست میداشتید را انجام دادهاید و هم موفق شدهاید. اگر هم شکست بخورید، حداقل از مسیر لذت بردهاید و بعد از مدتی انجام کاری که آرزویش را داشتید، متوجه شدهاید که شما در آن کار، خوب نیستید؛ پس آنرا کنار میگذارید!
البته که بهتر است پیش از شروع، دستی به دل خود بکشید و ببینید که واقعا کدام استعداد درونیتان، گوی سبقت را از دیگران رُباییده است!

اگر پول دارید، تبریک میگویم! اما کاپرا میگوید: «پول، قرار نیست به شما ارزش ببخشد.» آقای سیکامور معتقد است که ثروت، اگر قرار باشد آدم را از شادیهای سادهی زندگی دور کند، همان بهتر که نباشد.
شما که حساب بانکیتان پر است، آیا آخرین باری که با خانوادهتان خندیدید را به یاد دارید؟ آیا تاکنون پدر یا مادر خوبی برای فرزندتان بودهاید؟! اگر نه، شاید وقتش رسیده باشد که به جای انباشت، به اشتراک فکر کنید.
پول، وقتی در جریان باشد، زندگی میسازد؛ وقتی در گاوصندوق بماند، فقط زنگ میزند.

در یکی از سکانسهای فیلم داخل دادگاه، وقتی آقای کربی با هزار فخرفروشی، پیشنهاد میدهد که مقدار جریمهی خانوادهی سیکامور را قبول میکند؛ خیلِ دوستان آقای سیکامور که جایگاه تماشاگران را لبریز کردهاند، فریاد میزنند که مگر ما مُردهایم که یک غریبهی پولدار از خود راضی، جریمه را بپردازد؟! سپس خرده خرده و در همان لحظه، تمام پول را جور میکنند!
اینجا همان نقطهای است که سیکامور پیر و بینوا، آقای کربی بزرگ را، با آن همه دبدبه و کبکبهاش شکست میدهد!
کاپرا میخواهد بگوید که هیچ پول و ثروتی، نمیتواند جای یک دوست خوب را بگیرد! این مفاهیم، در عین سادگی زیبا هستند. و این درسی است برای همهی ما؛ درسی که گاهی در هیاهوی حسابهای بانکی و قراردادها، گم میشود!
دوستان و خانواده، باارزشترین و عزیزترین ثروتی هستند که در هیچکجای عالم پیدا نمیشوند. پس سعی کنید که باارزش بمانید!

در نهایت «نمیتوانی با خودت ببریش»، با تمام خوشبینی های کودکانهاش، طنزهای گاه شیرین و گاه لوساش، در دل آن رکود و بحران اقتصادی، حرفهایی برای گفتن دارد؛ حرفهایی ساده اما انسانی!
کاپرا نمیخواست که فقط فیلم بسازد؛ بلکه میخواست یادمان بیاورد که زندگی، با خندهی یک دوست، ارزشمندتر از هر اسکناس است!
به هرحال که نمیتوانیم اسکناسها را با خود به گور ببریم؛ پس شاید بهتر باشد که خوب زندگی کنیم!
چطور بود؟!
در پایان از وقتی که برای این یادداشت گذاشتید، سپاسگزارم! امیدوارم که مفید فایده بوده باشد. اگر نقد یا نظری بر این نوشته دارید، خوشحال میشوم آنرا در کامنتها ببینم!
✍️ ابوالفضل ناصری
پست قبلی :