بسم اللهـ??
با حرفی که زد بلند خندیدم!
+خدای من! ببین کی حرف از انصاف میزنه!
بعد از مکثی جدی شدم:
+خسته نشدی هنوزم از زدن حرفایی که بهشون معتقد نیستی؟
با نگاه تحقیر آمیزی، خواستم راهمو کج کنم به سمت آشپزخونه که باز با صداش اذیتم کرد!
_ عوض شدی دختر عمو!
ایستادم اما نگاهش نکردم :
+بیشتر از چیزی که توانایی شناختمو داشته باشی!
_من هیچ وقت تو رو نشناختم! همیشه از همه فاصله میگرفتی!
روی پاشنه پا چرخیدم طرفش!
+ آره میدونم نشناخته بودی که اینجوری پاتو گذاشتی رو خرخره ام! نشناخته بودی که من و پُل رسیدن به خواسته هات کردی! که اگه شناخته بودی میترسیدی از عواقب کارت!
حالا با صدات آزارم نده و تا یک متری منم نفس نکش!
کلافه دستی به ته ریشش کشید:
_به صدام نه اما به حرفام گوش بده! فکر کن روی تصمیمت!
باورم نمیشد با اون کارش جوری رفتار میکنه انگار هیچ اتفاقی نیافتده!
از وقاحت توی چشماش دلم میخواست همهی دروغاشو بالا بیارم!
ساعت ها بشینم و براش از میزان تنفرم نسبت بهش بگم!
دلم میخواست بهش بگم که دیگه نه صداش نه حرفاش برام مِلودی آرامشبخشی نیست که هیچ، باعث انزجارم میشه!
بگم تموم شدی آقا مهیار..!
منم با خودت تموم کردی=)
منم با خودت به قعر چاه بی اعتمادی مطلق کشوندی=)
زهرخندی زدم:
+حرفات؟ کدومش؟ مگه یه مشت دروغ فکر کردن داره؟
دستاشو از جیب شلوارش درآورد سوالمو بی جواب گذاشت:
_ نگران عمومم! همین!
+منم نگران بابامم.. نگرانم وقتی بفهمه شازده پسر برادرش که از پسر خودش بهش نزدیک تره، چه بلایی سر دخترش آورد با خودش چیکار میکنه!
یه قدم بهم نزدیک تر شد:
_ بیشتر فکر کن رو تصمیمت بولوت!
با نفرت سرتاپاشو نگاه کردم!
تعجب رو میشد بین چشماش دید!
هه! شاید از اینکه چطور میشه اون همه عشق چند شبه به این نفرت تبدیل شه متعجبه!
با انگشت اشاره ام تهدید آمیز تکون دادم:
+بولوت نه! خیلی لطف کنم به خاطر حرمت عموم بذارم بگی دختر عمو! که اونم از سرت زیاده!
حالام به سلامت!
و بی توجه به نگاهای نگران بهراد که از دور شاهد صحبت من و مهیار بود، به سمت اتاقم رفتم!
زانوهام علاوه ب دستام میلرزید!
زود بود خدا =)
برای این همه از درون ویران بودن من زود بود=)
-رمان فرماندهی ابر?
به قلم زینب اصلاحی✍?
پن:این رمان در ابتدا به نام اسارت در آزادی دیالوگ گذاری شده اما به دلایلی اسم رمان+اسم شخصیت ها عوض شد!