ویرگول
ورودثبت نام
آیین روشن
آیین روشن
خواندن ۳ دقیقه·۳ سال پیش

شهید احمدی روشن فوق‌العاده احساسی بود

✍️ مصطفی جوان ترین دانشمند شهید هسته ای و در ضمن جزو اولین شهدای نسل سوم بود. البته شهید رضایی نژاد هم بود؛ دو سال از مصطفی بزرگتر.
مصطفی تک پسر ما بود. با این وجود فوق العاده عاطفی بود، ولی نه جوری که لوس باشد و حس کند نسبت به خواهرانش برتری دارد.
من و آقا رحیم اصلا دختر و پسر برایمان مهم نبود. حتی آقا رحیم به دخترها خیلی بیشتر از مصطفی محبت می کرد. ولی نسبت به تربیت خیلی حساس بودیم. از وقتی می رفت مدرسه، تا برگردد خانه، کلی فکرم مشغول بود. خدایی نکرده ماشین نزندش، این طوری نشود، آن طوری نشود.
همیشه این دل نگرانی را داشتم. در هر سن و سال یک جور نگرانی.
تمام دورانی که در خوابگاه بود، مدت ها شماره می گرفتم تا شماره خوابگاه آزاد شود. اگر در اتاق نبود، بچه ها می گشتند، هر جا شده بود. او را پیدا می کردند که با من حرف بزند و خیالم را راحت کند.
آن موقع موبایل و اینها نبود. یا اگر بود، ما نداشتیم. الان همه ی دلشوره هایم تمام شده. دیگر نگران نیستم. دیگر از کسی سراغش را نمی گیرم.
روز شهادتش با این که تلویزیون اعلام کرد، من ناامید نبودم. حول و حوش ساعت یازده بود که همه می دانستند. با این حال من باز هم داشتم به دوستانش زنگ میزدم که ببینم از او خبر دارند یا نه. میدیدم هیچ۔ کس جواب نمی دهد. همه رد تماس می دادند.
همیشه نگرانش بودم. این نگرانی همیشه بود. کم و زیاد میشد، ولی هیچ وقت تمام نمی شد. می خواست برود مسافرت. از وقتی مسافرت شروع میشد، من دعا می خواندم و برایش صدقه میدادم تا برود و برگردد.
چون معاون فرهنگی بسیج دانشگاه بود، با بچه های بسیج اُردو می رفت. راهیان نور، مشهد، اُرودهای زیارتی، فرهنگی و …
تا دیپلم یک بار بیشتر اجازه ندادم اُردو برود. آن هم با بچه های جلسات قرآن. نمی توانستم دلم را راضی کنم. خیلی حساس بودم که بچه بدون خودم جایی نرود. خدایی، هیچ وقت هم اعتراض نمی کرد. یعنی دغدغه های مرا قبول داشت.
بعدها هم به سن و سالی رسیده بود و مرد بزرگی شده بود، باز هم به دغدغه های من احترام می گذاشت. این را برای خودش ضعف به حساب نمی آورد.
یکی از دوستانش می گوید به او گفتم: «بچه ننه! بیا زودتر برو که الان میگی مامانم اومده کار مهمی داره. میدونم مامانت اومده ببیندت. کار مهمی هم نداره.»
میگفت: «شاکی می شد. داد و بیداد می کرد که نه، این جوری نیست. حالا فرض کن این جوریه. من عزیز دردونه شم. حالا میگی چی؟»
خودش هم به این کار می بالید. در عین حال که بچه خیلی محکمی بود، در مقابل من سعی می کرد مطابق توقع من باشد. یعنی خودش را برایم لوس میکرد، یا وقتی که از دانشگاه می آمد، حتما لباسهایش را میاورد من بشویم.
بچه‌ها می‌گویند:«ما می‌دیدیم لباس‌های نشسته‌اش رو می‌بره خونه، ولی
نمی‌دونستیم چرا. آقای اکبری ازش پرسید مصطفی، چرا لباساتو جمع می کنی تو ساک می بری؟ گفت این لباس ها رو مامانم دوست داره بشوره. وقتی لباسای منو میشوره، دیگه فکر نمی کنه بزرگ شدم و همه کارهام از او جدا شده.»
بعد از شستن من، می برد خودش اتو میزد، مرتب می کرد، می پوشید. به همه ی احساسات من جواب میداد. وقتی می آمد، کلی خودش را برایم لوس می کرد که فلان غذا را دوست دارد،حتما برایش درست کنم. من هم فقط بگوید چه کاری بکن، تا برایش انجام دهم .

مثلا قورمه سبزی را به هر غذایی ترجیح می داد. حتی دیرترین وقت هم که قرا11ر می گذاشت بیاید، برایش درست می کردم. شب آخری هم که آمد، برایش قورمه سبزی درست کردم. روز یکشنبه شام آمد. بعد از ظهر بود، زنگ زد، گفت:« میام.»

برایش درست کرده بودم. با فاطمه و علیرضا آمدند. یک وقت اگر فاطمه دانشگاه بود یا درس داشت و نمی توانست بیاید، مصطفی بچه را بدون استثنا با خودش می آورد.

به نقل از مادر شهید
منبع کتاب من مادر مصطفی

#کنگره_مصطفی_شهید

#آیین_روشن

کانون مذهبی-فرهنگی دانشکده مهندسی شیمی و نفت دانشگاه صنعتی شریف
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید