ویرگول
ورودثبت نام
آفرت زند
آفرت زندو من تنها یک کودکم کودکی که غصه هایش را میخورد دردهایش را میپوشد و با تنهایی اش زندگی میکند
آفرت زند
آفرت زند
خواندن ۳ دقیقه·۵ سال پیش

دست هایی که هیچوقت نرسید و خطوطی که همچنان موازی است ?

لامصب یه جور عجیبیه یهو میبینه خفت کرد و خلاص
لامصب یه جور عجیبیه یهو میبینه خفت کرد و خلاص


دختری نشسته در گوشه ی این جهان پهناور پر است از نمیدانم

پر است از حرف های نگفته

پر است از سکوت های امیخته به فریاد

قلم برمیدارد ...

اشتباه نکنید در اینجای قصه نه خبری از تابلوی نقاشی هست نه دفتر

دخترک قلم را برمیدارد و برخلاف داستان ها روی گوشی اش خط های موازی میکشد از خط های موازی مینویسد مثلا خودش که همیشه بازیگری را دوست داشت و بازیگری یا مثلا شهریار و ان زن و دخترک با خود می اندیشد که ایا تلاقی خطوط موازی هم ممکن است خسته از فکر و خیال فریاااااد میکشددددد

حال و اوضاعش اصلا خوب نیست خطوط موازی هم بر روی افکارش و هم بر روی قلبش خط انداخته اند هه اما میدانید یه سری فریاد ها هستند که شنیده نمیشوند مثلا صدای فریاد دختر قصه ما

دنیای دخترک پر شده است از خاکستر از خاکستر شعله ی قلب خاموشش از خاکستر ریخته شده در کنار شومینه که هنوزم که هنوز است دست را میسوزاند و همینطور خاکستر فریاد های خاموش شده در گلویش و ای کاش اتش نشانی پیدا شود که هم غم هایش را خاموش کند و هم این خاکستر های انباشته شده را جمع کند و با خود ببرد دخترک خسته شده است از بس که سوخته ولی ساخته نشده و جایش اب رفته است

امشب انگار دنیا میخواهد غوغا کند و اما در گلوی دخترک اتوبانی است که در ان راهبندان شده است ماشین غصه و ماشین بغض با هم تصادف کرده اند و ماشین حرف های نگفته هم در راه است و ای کاش پلیس گلویش بیاید کروکی بکشد و خلاصش کند از این همه درد بغض مگر رها شود و ای کاش پلیس گلویش حکم حبس ابد و انفرادی برای بغضش بتراشد

به اینده که می اندیشد دمع از گوشه چشمانش جاری و میشود و خطی بر دامنه گونه هایش میکشد و اما چرا امشب هواشناسی اعلام نکرد هوای احوال این دختر طوفانی و بارانی است

دست هایش را برمیدارد از کنارش خسته شده است از تحمل دست های سنگینش میکوبدشان در اینه روبرویش مگر چهره تیره و تارش برای همیشه مات شود فریاد خنجر می اندازد در میان گلویش و گلویش پاره میشود و فریاد خونریزی میکند و بالاخره دختر قصه رها میشود و این فریاد هایش است که پای بست خانه را ویران و لرزان میکند و یگانه اینبار ترسی ندارد کسی نیست که در خانه صدای فریادش را بشنود و بر او حکم سکوت امضا کند و یگانه یکی بر سر میکوبد و دیگری را حواله دیوار میکند دیگر ترسی از حبس شدن میان ان اتاق سفید ندارد دیگر از ان ادم های سفید پوش نمیترسد اینبار او واقعا میخواهد پریز مغزش را از برق کشیده و بی فکر تنها علایقش را دنبال کند علاقه هایی که از کودکی سرکوب شد و یک دختر پانزده ساله جز علایقش چه میتواند در سر داشته باشد


و فردا میشود و فردا میشود دخترک قصه تمام شبش را با جام بغض به سحر رسانده است و وای از صبح های این دخترک وای بر این دخترک اگر روشنایی بیاید و خاطراتش را روشن کند خاطرات اویی که راهی شمال شد و اما جاده اش هیچگاه سمت نیشابور بازنگشت و از همانجا راه اسمان را پیش گرفت و وای از صبح هایی که یگانه باید راهی مدرسه بشود روی نیمکت بنشیند و اما خبری از او نباشد خبری از او که همیشه بود همیشه ماند و حال کوله بار سفر بسته بود و رفته بود و وای از وقتی خبری از شیطنت های او سر کلاس نباشد انگار کبریت کشیده اند روی هیزم های خشک دل یگانه و اگر ان زمان خبری از اب نباشد که اتش دلش را خاموش کند چه برفرض که اب باشد و اتش دلش را خاموش کند با فریاد هایی که خاموش نمیشوند چه کند و ای کاش روزی برسد که یگانه بتواند دست هایش را برساند به خطوط موازی مگر تلاقی خطوط موازی را شاهد باشد مگر مهدیه اش بازگردد اگر او هم بازنگشت لاقل جاده ای از اسمان سمت زمین فرود اید و یگانه را به مهدیه اش برساند مهم نیست چه کسی بمیرد و چه کسی زنده شود مهم این است که دست ها بالاخره به هم برسند و خطوط موازی تلاقی پیدا کنند?

این دقیقا خود منم وقتی کسی داره راجب مرگ اون حرف میزنه دست خودم نیست اما تو اون زمان کلا تو جاده نفهمی میرونم
این دقیقا خود منم وقتی کسی داره راجب مرگ اون حرف میزنه دست خودم نیست اما تو اون زمان کلا تو جاده نفهمی میرونم



۴
۵
آفرت زند
آفرت زند
و من تنها یک کودکم کودکی که غصه هایش را میخورد دردهایش را میپوشد و با تنهایی اش زندگی میکند
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید