
و چشم هایت لامصب ها قاتل شده اند و نمیدانم چرا هیچ گاه قصاص نمیشوند
گر هم گله ای هست ز چشمان خمارت
دگر حوصله ای در من بی تاب نمانده است

لامصب لبخند که میزنی یوسفی میشوم که بی هیچ برادری در چاه گونه ات گم میشود عاقبت یوسف بعد از درامدن از قعر چاه به اوج ماه رسیدن بود و عزیز مصر شدن اما من تنها عزیز تو بودن را میخواهم و بس

سیاه چاله است چال گونه ات رحم کن بر من حقیر و نخند که دین و ایمانم بهم میریزد از خندیدنت

تو مثل شایعه در من پراکنده ای... سر داری اما ته نداری و میان مردم دلم تنها نقل توست ای محبوب دل
مگر میشود تو را ندید مگر میشود تو را نخواند مگر میشود تو را نبود مگر میشود تو را دوست نداشت توی تمام شده در تمام مقیاس های دنیا
و ای کاش من هم مثل زنان مصر بعد دیدنت تنها دست هایم را بریده بودم نه دلم را نه ایمانم را به خدا که اینهمه دلبری حقم نیست بگذار گداشوم و خسیس و کمی از دلم را برای خودم نگه دارم ای عزیز مصر و یوزارسیف زمانه ی قلبم
دلم یوزارسیفش را میخواهد اما عزیزترینم پس از تو دهان سمت گوشم میاورد و میگوید:
دور باشی و تپنده بهتر از آن است که نزدیک باشی و زننده
و من جایی در میان اعماق ژرفای ذهنم می اندیشم که آیا اگر کمی نزدیکت بیایم برایت زننده میشوم؟؟ مثلا اگر جای اینکه از سر خیابان تماشایت کنم خواهان تماشایت از گوشه چشم از سر کوچه باشم گناه است ؟ بی حیایی است ؟؟ به خدا که من بی حیا نیستم خودت که میدانی،نمیدانی ؟! بخدای احد و واحد که گناه نیست دوست داشتن نگاه رنگینت و بخدا که هیچ گاه بیشتر از یک جرعه نگاه نخواسته ام

اه از جاده ابریشم موهایت مگر موهای یک مرد هم باید انقدر نرم باشد ؟؟ لمسشان نکرده ام هیچ گاه ان گندم زار را اما نقلش را میان همگان زیاد شنیده ام خصوصا مادرت که در کودکی برایت آغوش گهواره میکرد و آیا دست کسی جز مادرت میان گندم زار موهایت تاخت و تاز کرده یا نه...
کارم را از یکی بود و یکی نبود گذرانده ای این روزها و من این روزها به حقیقت در میان دنیای قصه گم شده ام دوست داشتن یعنی یکی بود یکی نابود و حقیقتا این خصلت ما انسان ها است
میگویند همیشه که نباید حرف زد گاه باید سکوت کرد حرف دل که گفتنی نیست باید ادمش باشد کسی که با یک نگاه کردن به چشمت تا ته بغضت را بخواند و اما چرا کسی در دنیای من پیدا نمیشود که لاقل صفحه ی اولم کتاب بغضم را بخواند کامل خواندن پیشکش... و تو و تو چرا هیچ گاه انهمه دوست داشتن لانه کرده در نگاهم را ندیدی خواندن بغضم که پیشکشت و چطور میگویند انچه عیان است چه حاجت به بیان است دوست داشتن لانه ساخته در نگاهم زیادی عیان است و برای فهماندن به تویی که چشمانی زیبا داری و اما بعضی چیزها را نمیبینی تنها میشود از راه بیان اقدام کرد
آمدم بیان کنم اما باز آن پس از تو عزیزتر از جان امد و گفت :
شهامت میخواهد دوست داشتن کسی که هیچ وقت و هیچ زمان سهم تو نخواهد شد ... اگر دلش و شهامتش را داری دل به دریا بزن و بیان کن و اگر نداری همچنان در صندوقچه دلت این حس را این دوست داشتن را زندانی کن
و من نمیتوانستم من انقدر ها هم که نشان میدادم قوی و با شهامت نبودم من دربرابر تو همیشه چون جوجه ی باران زده بودم و بس
و بعد از ان روز بود که فهمیدم کم نیستند انسان هایی که حالت را میپرسند اما کم هستند انسان هایی که بتوانی به انها بگویی خوب نیستم اما تو جزو ان دسته کم ها نبودی بعداز ان روز تنها احوال پرسیدی از من بی حال و هوا که چند وقتی بود اوضاع هواشناسی دلم ابری و بارانی بود و تنها ان پس از تو عزیزجان بود که حال پرسید و در جوابش تنها گفتم نیستم و او طبق معمول همیشه فهمید خوب نیستم او مثل انسانی است که انگار خط به خط مرا خوانده است و شناخته است و چه میشد اگر تو با ان چشمان آبی همیشه زیبایت یک خط از من را میخواندی فقط توقع خواندن دارم از بر شدنم پیشکش
و من این روز ها اندر خیالم با خودم اینگونه فکر میکنم که من دخترم شیطان نیستم فرشته نیستم خدا هم نیستم فقط دخترم از نوع ساده اش حوا گونه فکر میکنم فقط بخاطر سیب تا کجا باید تاوان داد من یک دخترم بدان حوای کسی نمیشوم که به هوای دیگری برود تنهاییم را با کسی تقسیم نمیکنم که تنهایم بگذارد

و من باز وقتی از پیچ کوچه رد میشوی حرف هایم با خودم را از یاد میبرم و زلیخا میشوم و تو یوزارسیف زمانه قلبم لب میزنم لبخند بزن برآمدگی گونه هایت توان ان را دارد که امید رفته را بازگرداند تجربه ثابت کرده که گاه قوسی کوچک میتواند معماری بنایی را نجات دهد وای دل نفهمم که اینگونه خرابش میشوی و برایش زمزمه میکنی قوس ها شاید معماری یک بنا را نجات بدهند اما سال هاست که قوس گونه اش خراباتت کرده است و باز هم ذهن و قلبم در مقابل هم قرار گرفته بودند و همه اش تقصیر تو بود که هی دعوا راه می انداختی در من
روزها میگذرد و اما در خلوت اتاقم پشت ان درهای بسته با خودم زمزمه میکنم:ندیدنت سخت است ...اما... همین که باشی دنیایم زیباست

روزهایم شتاب گذرشان را بیشتر کرده اند و روز به روز تلخ تر میشوند رو میکنم به انکه افریدت و میگویم: خدایا این روز ها میگذرند اما من از این روزها نمیگذرم....

و آن روز ها به راستی که گرچه سرد بود جای جای اغوشش اما هرگز مرا به حال خود رها نکرد تنهایی

و سخت است اتفاقی را انتظار بکشی که خودت میدانی پشت در که هیچ حتی در راه امدن هم نیست
گفتم بگذار کمی از خاطرات این روز هایم را ثبت کنم و بر دفتر دلم نوشتم چیزی که هیچ گاه هنگام رویارویی با تو نتوانسته بودم که بگویم وقتی خدا خواست تو را بسازد چه حال خوشی داشت چه حوصله ای ...این موها ...این چشم ها... این دلبری چال گونه ها... خودت میفهمی نه ؟؟ من تمام این ها را دوست دارم
والان یکسال از آن زمان میگذرد و اما تو هنوز هم همان اندازه محبوب دلی اما حال از همگان پنهانش میکنم
و آیا شما هم تا به حال دوست داشته اید کسی را چیزی را انسانی را ؟؟و ایا این همه دوست داشتن هم طبیعی است ؟؟
شما گفتید کمی من سمفونی را بنوازم نه زندگی عمری است زندگی زده است و من رقصیده ام امیدوارم اینبار او نامردی نکند و همگام با زدنم برقصد و میدانید این روز ها عجیب شده ام یعنی درستش را بگویم از دیروز هی با خودم میگویم اینبار میخواهم در اینه که نگاه کردم پیرزن پنجاه ساله ای را نبینم خودم را ببینم یگانه پانزده ساله را میخواهم مثل تمام دختران سرزمینم یک گوشه ی اتاقم بنشینم و با کاموای صورتی در ذهنم رویا ببافم شما هم بیایید کمکم بیایید تا مدتی که زندگی به سازمان میرقصد رویا ببافیم بیایید به قول ان دوست عزیز هدفون در گوشمان بگذاریم و اهنگ مورد علاقه امان را به گوش جان بسپاریم نه سمفونی زندگی را
و خوب از تمام شما بزرگانی که این نوشته را میخوانید میخواهم چه زن چه مرد کاموا در دست بگیرید و رویا ببافید یک امروز را تمنا میکنم از شما?
نوشته ی خود واقعی ام خودی که میخواهد شاد باشد و از این زندان غم رها شود نوشته ی یگانه ضابطی پانزده ساله خسته شده ام از اسم هنری خودساخته دوست داشتنی ام این یک امروز را میخواهم تنها یگانه باشم
ازروزها واقعی نوشتن خسته شده ام و امروز خودواقعی ام را کمی مهمان خیال میکنم