
سخنی لطف تو دل میبرد ز همه عالم
چشم بد کورهم دل من بردی هم عالم
ذکرالله خلیل
یارا قدمی نگذارید بر مجلس که عاقل نيست
گر هم صحبت عاقل شوی اورا حوصله نيست
در گردش جوانی که میوفتد برسری تواین وآن
گرخود عاقلی خود نگهدار هرجاکه عاقل نيست
زکرالله خلیل.
خدایا التجا دارم نزد تو صبر من را کم مکن
این گردش روزگاری را زسری مایان کم مکن
شک نيست شایدافتم جای که جای من نیست
دعا دارم هیچ دوست را ز پیش من کم مکن
ذکرالله خلیل
عاقبت این همه چه خاهد شد تو زمن دل ببری
کوزه را بشکنی با سنگی دلت آن لبی دریا ببری
به فروش خاهم داد امروز دلی دیوانه خود را
تو بازارچی من باشی و دل را به بازار دل ببری
به عطاری توخاهم رفت عطر بدی ولی جان ببری
خاهم خورد می را که تو بر خانه ای من جام ببری
توانی این ندارم که بگویم قیمت تو تا چند ام روز
یک جان و یک دل میدمت کی باشد زمن دل ببری
ذکرالله خلیل
زبال پر نمیدانم اما دلم پرواز میخاهد ام شب
ز تنگی این قلم من شعروکاغذ میخاهد ام شب
شاید نتانم بیان کنم عشق این دل دیوانه خود
اما این دلی دیوانه میداند چه میخاهد ام شب
دل یکی رحمان یکی فقط تورا میخاهد ام شب
درین دوری جوانی جویایی تو هستم هر زمان
تومیدانی دلی خلیل فقط تورا میخواهد ام شب
خلاصه کنم غزلی دل را که پرواز میخاهد ام شب
ذکرالله خلیل
خلاصه کنم غزلی دل را که پرواز میخاهد ام شب
ذکرالله خلیل
ای قافله ای عمر این روز چه روزیست که هیرانم
تشنه نشستم لبی ساحلی چه روزیست که هیرانم
سیرم تا گلو از زندگی اینچه زندگیست که هیرانم
دلی نادان من هیران است یا نادان است که هیرانم
من باتوسخن میگم عالیمان شهر در شکن که هیرانم
بیشک تو نزدیک و مهربان ترین زاتی ولی مهو هیرانم
ذکرالله خلیل
وای از روزی بینی زدوری تو قلبم تب بزند
ناگهان این دل ديوانه شودخودبه دریا بزند
من بی صدا در قهری دریا ترسم این است
صدای جیغ و دادی مادرم بر گوش تو بزند
تعجب مکن خلیل سربه میله ای زندان بزند
فکر کن بین دریایی قهر گیر کردم به یادد
آنگاه دلی به دریا زده لحظه ای طوفان بزند
داد زنم اسم تو صدایم را سردی زمستان بزند
عشق این است ای دلبری جانانه ای جانان
شعری خلیل به گنج دلی زيبايت نقش ماه بزند
ذکرالله خلیل