در میانهی قرن بیستم سه نام بر تارک ادبیات ایالات متحده میدرخشید: ویلیام فاکنر، ارنست همینگوی و جان اشتاینبک. در سال ۱۹۶0 جان اشتاینبک در نامهای به دوستی مینویسد بعد از ده سال زندگی در نیویورک، لندن و پاریس احساس میکند پیوندش را با روح سرزمین آمریکا از دست داده و تصمیم دارد به همراه سگ باوفایش چارلی، با خریدن یک اتومبیل کاروان از سراسر جادههای دو سوی قارهی آمریکا بگذرد، وارد هیچ شهر بزرگی نشود و فقط از شهرهای کوچک بگذرد تا دوباره آمریکا را کشف کند.
حاصل این سفر کتابی شد به نام «سفرهای من با چارلی - در جستجوی آمریکا». این کتاب که در سال 1962 منتشر شد تقریباً بلادرنگ تبدیل به یک کتاب کلاسیک در ژانر سفرنامهای شد و اشتاینبک ثابت نمود صاحب یکی از پرورشیافتهترین عواطف بشری و بینشی در حد بزرگترین شاعران میباشد.
تقریباً پنجاه سال پس از انتشار سفرنامهی میانجادهای اشتاینبک، بیل استایگروالد، روزنامهنگار تحقیقی و نویسندهی آمریکایی تصمیم میگیرد سفر شانزده هزار کیلومتری اشتاینبک را، دقیقاً از مسیری که او پیموده، تکرار کند. این کتاب بسیار خواندنی، روایت همین ماجراجویی میباشد.
بیل استایگروالد میگوید پس از پنجاه سال جادهها، مکانها و چشماندازها کم و بیش همانهایی بودند که اشتاینبک توصیف کرده بود، اما در ورای این جغرافیا من آمریکای دیگری کشف کردم!
همچنان مانند یک کارگاه، بیل به نقد روایت اشتاینبک میپردازد و گاهی حتی مو را از ماست میکشد و مته به خشخاش میگذارد. اما کتاب قسمتهای بسیار بهتری هم دارد، مخصوصاً آنهایی که نویسنده به مقایسهی زمان حال و گذشته میپردازد. تغییراتی که پس از پنجاه سال در آدمها، افکار و روابط پدید آمده، بسته به دیدگاه خواننده ممکن است بهتر یا بدتر شده باشد. اما چه معتقد به بهتر شدن باشید چه معتقد به بدتر شدن، یک چیز را نمیتوان انکار کرد آنهم احساس نوستالژی شدیدی است که به خواننده دست میدهد و بیاختیار به یاد اصطلاح فصیح و گویای «بر باد رفته» میافتد!