جنگ شده اسماعیل
جنگ...
جنگ واقعی.
ازونا که صدای انفجار تا مدتها توی سرته.
ازونا که همهش توهّم میزنی که صدای پدافند بود یا موشک یا ...؟
ازونا که دو دقیقه بعدتو نمیدونی نشستی سر جات یا تیکههای پارهی بدنت قراره پخش بشه زیر آوار.
ازونا که هیچوقت توی مخیلهت هم نمیگنجید "تو" دچارش بشی.
فکر میکردی جنگ برا بقیهس. مال قدیمه. مال از ما بیچارهترها.
اسماعیل، این خوداستثناپنداری دیگه جواب نمیده...
ما خودمون بیچارهایم.
دیگه واقعا همینجا که تو نفس میکشی دارن موشک میزنن.
موشک.
موشک واقعی.
ازونا که بعدش یه دختربچه رو از زیر آوار میکشن بیرون.
خونین. تیکهپاره.
ازونا که قبلا برا عکساش دلت میسوخت. جیگرت میسوخت.
شاید.
ولی الان، جنگ اومده برای ما.
برای خود خود ما.
نه قدیم. نه بقیه. نه آدمای خاص.
اسماعیل، جنگ از چیزی که فکر میکنی بدتره.
چون منم فقط میتونم تا اونجایی بهش فکر کنم که بدترشو هنوز ندیدم.
پس خیلی میتونه بدتر هم بشه.
ولی تا همینجاشم بسه.
کلی آدم داغ دیدن.
کلی آدم رفتن.
واقعی رفتن.
کلا رفتن...
دیگه برنمیگردن اسماعیل.
بسه دیگه...
بسه.