صبحهای جمعه، سحرخیزتر از روزهای دیگر بود.
خورشیدش زودتر طلوع میکرد؛
دیرتر هم غروب...
جمعهها بعد از صرفِ صبحانهی مفصلی که از شب قبل، تدارکش را روی میز دیده بود، رکاب میزد به سمت مغازه.
دوچرخهاش را گوشهی در میگذاشت و نوارکاستهای ابی و داریوش و هایده و غیره و غیره را داخل رادیو-کاستِ مغازه میگذاشت و منتظر میماند تا عقربههای ساعت، به حالتِ خبردار، در امتداد هم قرار گیرند و راس ساعت ۶ درِ کتابفروشی را باز میکرد.
منتظرِ ملاقات با افرادی شبیه به خودش میماند؛
سحرخیز و "عجیب" و خورهی کتاب و عشقِ موسیقی.
بنشینند و بخوانند و بگویند و بنوشند.
شاید غیرمعمول باشد؛
روز تعطیل؛ ساعت ۶ صبح؛ آن هم کتابفروشی...!
شاید در این دنیای کسلکننده و رخوتباری که خیلی از ما داریم، بله!
اما این صرفا رویاست.
رویاپردازیهای من از شهر و مردمی آرمانی در ذهنم.
که شاید هیچگاه و هیچکجا چنین شهری و با چنین مردمی به چشمانم نخواهم دید؛
اما آدمی، چشمانِ دیگری هم جز چشمانِ سر دارد.
"تخیل".
#شهر_رویایی
#حسین_دهقانی