سلام به سپید و سیاهِ محبوبِ من
معشوقِ خیلِ عظیمی از عشّاقِ جهان؛
سلام به پیانو!
اکنون در حالی برایت مینگارم که کلاویههایت، توسط انگشتانِ جادوییِ شوپن در فیلم پیانیست، به رقص درآمده و گوشهایم در حال چشیدنِ این لحظاتِ نایاباند...
چندی است، تو تنها محرّکِ روحِ شوریدهی من شدهای؛
در این مدت، هرگاه به بنبست برخوردهام،
هرگاه دلم، مامن و پناهی برای آرمیدن و آسودن نیافته، قصدِ تو کردهام.
و آن لحظات، تو خود، میدانستی چگونه مرا تسلی دهی؛
بیآنکه بگویم، آگاه بودی، چطور نواختهشوی که اشکِ نهانِ من از چشمانِ تو هم بچکد.
مواقع لزوم، انعکاسِ تبسّمم، بر لبانت عیان میشد.
پابهپای من میخندیدی و میگریستی،
دردهایم را ذرهذره میچشیدی،
گاهی با حرارتِ صداقتت، رفیقانه، دلداریام میدادی،
گاهی نیز در عمقِ وجودم رسوخ میکردی و مرا از نو میآفریدی...
تو خود، همه را میدانستی!
بهتر از من و هر کسِ دیگری...
یقین دارم تمامیِ محبّانت، از سرآغازِ تاریخ تاکنون، در نقطهنقطهی این جهان نیز بر همین عقیدهاند.
شاید خودت ندانی؛
اما اگر بخواهم همهی آرزوهایم را در سه مورد خلاصه کنم، "نواختنت" در این لیست جای دارد.
گرچه اکنون، تواناییِ نواختنت را ندارم و برایم همچون رویایی میمانَد؛
اما در آنسوی وجودم نیز ندایی مدام میگوید، دوست ندارم بیاموزمت!
چرا که روزی که بیاموزمت، دیگر "آرزوی" این را ندارم که تو را بنوازم...!
این آرزو بدل به واقعیت میگردد و واقعیت، نابودیِ رویاست...
من به همین آرزو خوشم...
پس بگذار در التذاذِ این رویا غرقه باشم.
همین که روحم از گوش سپردن به تو، کامیاب است، فعلا برایم کفایت میکند.
آری، واقعا کافیاست...
گوشسپردن به نوای جنبیدنِ کلاویههایت توسط بزرگان برایم بس است؛
این هم، رهیدگیِ خودش را دارد...
ندارد؟!
رهیدنی که شاید شوپن و موتزارت و باخ، سالها پیش و کلایدرمن و چِرنی و ایناودی و سایرین در سالیانِ معاصر، به نحوی دیگر چشیده باشندَش.
به هرحال، چه نوازندهات و چه مستمعینت، همگی روی سخنت هستیم.
هیچگاه، کنسرتِ رسیتالَت برایم خستهکننده نخواهد شد.
مگر میشود سلولهای روحم با نتهایت، اُنس گیرند -اگر گیرند- و خاطرم از این بابت، ملول شود؟
عصمتِ این اُنس، اصلا مجالِ فرسودگی را به جسم و جانم میدهد؟!
در پایان، این را از یک دلشده و دلباختهات به یادگار داشته باش.
بدان که من و همهی مخاطبانت، تا ابد مدیونت هستیم؛
وامدارِ تمامِ لحظاتی که برای ما میآفرینی؛
تمامِ دقایقی که غرقگیِ ما را رقم میزنی؛
تمامِ ساعاتی که با حرارتِ حضورت، از سرمای جانِمان میکاهی؛
بدهکارِ تمامِ احساساتی هستیم که عمیقا بر صفحهی وجودمان میتابانی؛
و در یک کلام،
مدیونت هستیم؛
چون ما را احیا میکنی...
یادِ جملهی کافکا در یکی از نامههایش افتادم.
با اندک تغییری به تو میگویمش:
"نمیتوانی تصور کنی چگونه زندگی را بافشاری اندک، از لابهلای کلاویههای تو بیرون میکشیم..."
همواره دوستدار و هواخواهت خواهم بود.
شاید در آرزوی نواختنت سر به خاک بگذارم؛
شاید هم نه...
به همان علتی که گفتم.
از طرفِ یک پیانودوستِ کوچک؛
حسین.
#حسین_دهقانی