در احساس بیتعلقی محض به سر میبرم. انگار به هیچ گروهِ جمعیِ انسانیای متعلق نیستم و معلق بین زمین و آسمان، در پی اندکی دمِ عمیق با ولع هوای خالی از اکسیژن را به درون ریههایم فرو میبرم.
مدتیست که هیچ میلم نیست از خواب بیدار شوم و زندگیِ واقعیِ پردودِ پرنمایشِ پرحرفوحدیثِ آدمکهای بیرون را بهنظاره بنشینم. بیامان در جستجوی کنجِ خلوت و امن قدیمیام میگردم ولی دریغ که انگار هیچ رد و نشانی از آن باقی نمانده. انگار یک روز اعتمادم به آدمها کار دستم داده و عشرتکدهی تنهاییام را با دستان خودم تبدیل به تلی از خاکستر کردهام.
دچار یک بیزاریِ مفرطم، یک تهوعِ دائمی، یک دلزدگیِ جهنمی، یک بیهودهپنداریِ محضِ زمین و زمان و در عمق چشمانم هیچ ردی از شوقِ افسارگسیختهی سابق را نمیبینم.
روزهاست که بیواهمه چارچوبهای سفت و سخت سابقم را میشکنم. همان مرزهایی که روزگاری پیش از این با حساسیت تک به تک آنها را برای زندگیم تعیین کرده بودم امروز به نظرم زیاده از حد، مضحک و دستوپا گیرند.
دیگر هیجانی برای ورود به بحثهای چالشبرانگیز ندارم و اگر حین صحبت با اشخاص، متوجه دگمیِ افسردهای در آنها شوم، بی فوتِ وقت روی تمامی چرندیاتشان صحه میگذارم و با لبخندی بیروح به این خالی شدنم از شوق نگاه میکنم.
من میانِ آدمها تنها ماندهام. میانِ تلخخندهای زورکیِ زشتِ زارشان. میانِ نگاههای تهی از هر معنایشان. میان قهقهههای مستانه، اشکهای مفرط، زمزمههای پنهانی، اشاراتِ غیرعادی، توهماتِ بیسبب و علاقهمندیهای علیلشان. آنها برایم دیگر نه یک کلِ واحد بلکه تصویرهای منقطعی از جزئیاتِ چشمگیرند. حرفهایشان را به صورت پیوسته به یاد نمیآورم ولی فرمِ متفاوت گوششان، چینهای عمیق و ناتمام کنارههای چشمشان، موی تازه رشدکردهی کوتاهِ کنار شقیقهیشان، ناخنهای نامرتبِ آزردهیشان و نفسهای منقطعشان وقتی موضوعی رباینده هیجانزدهیشان میکند را به یاد میآورم.
این وازدگی و ملالِ کسالتآور اما، انعطاف و رواداریِ غریبی برایم به همراه داشته، میتوانم به بلندبلند فکر کردن هر آدمی با هر پنداشتی گوش بدهم و احساس کراهتم از موضوعی که در جریان است را پشت اصوات گاهوبیگاهِ متمرکزمآبم پنهان کنم.
روایت بالا، داستانیست از یک زیستِ آشفته درست در وسط دنیایی که از شلختگی و سرعتزدگی سرشار است و در میان موجوداتی که از خیال بریاند و از اندیشه تهی.
کلماتی که از دلِ یک احساسِ تندِ تنهایی منشا گرفتهاند و زنجیرهوار پشت هم ردیف شدهاند تا شاید راویِ حبس باشند در جهانی که فریاد آزادیاش از همیشه کرکنندهتر است و قصه بسازد برای همکیشانی که مدتهاست فهمیدهاند زنده بودن یعنی ستیزیدن.