Aida
Aida
خواندن ۲ دقیقه·۵ ماه پیش

این شبِ ممتد

در احساس بی‌تعلقی محض به سر می‌برم. انگار به هیچ گروهِ جمعیِ انسانی‌‌ای متعلق نیستم و معلق بین زمین و آسمان، در پی اندکی دمِ عمیق با ولع هوای خالی از اکسیژن را به درون ریه‌هایم فرو می‌برم.

مدتیست که هیچ میلم نیست از خواب بیدار شوم و زندگیِ واقعیِ پردودِ پرنمایشِ پرحرف‌و‌حدیثِ آدمک‌های بیرون را به‌نظاره بنشینم. بی‌امان در جستجوی کنجِ خلوت و امن قدیمی‌ام می‌گردم ولی دریغ که انگار هیچ رد و نشانی از آن باقی نمانده. انگار یک روز اعتمادم به آدم‌ها کار دستم داده و عشرتکده‌ی تنهایی‌ام را با دستان خودم تبدیل به تلی از خاکستر کرده‌ام.

دچار یک بیزاریِ مفرطم، یک تهوعِ دائمی، یک دل‌زدگیِ جهنمی، یک بیهوده‌پنداریِ محضِ زمین و زمان و در عمق چشمانم هیچ ردی از شوقِ افسارگسیخته‌ی سابق را نمی‌بینم.

روزهاست که بی‌واهمه چارچوب‌های سفت و سخت سابقم را می‌شکنم. همان مرزهایی که روزگاری پیش از این با حساسیت تک به تک آن‌ها را برای زندگیم تعیین کرده بودم امروز به نظرم زیاده از حد، مضحک و دست‌و‌پا گیرند.

دیگر هیجانی برای ورود به بحث‌های چالش‌برانگیز ندارم و اگر حین صحبت با اشخاص، متوجه دگمیِ افسرده‌ای در آن‌ها شوم، بی فوتِ وقت روی تمامی چرندیات‌شان صحه می‌گذارم و با لبخندی بی‌روح به این خالی شدنم از شوق نگاه می‌کنم.

من میانِ آدم‌ها تنها مانده‌ام. میانِ تلخ‌خندهای زورکیِ زشتِ زارشان. میانِ نگاه‌های تهی از هر معنای‌شان. میان قهقهه‎‌های مستانه، اشک‌های مفرط، زمزمه‌های پنهانی، اشاراتِ غیرعادی، توهماتِ بی‌سبب و علاقه‌مندی‌های علیل‌شان. آن‌ها برایم دیگر نه یک کلِ واحد بلکه تصویرهای منقطعی از جزئیاتِ چشمگیرند. حرف‌هایشان را به صورت پیوسته به یاد نمی‌آورم ولی فرمِ متفاوت گوش‌شان، چین‌های عمیق و ناتمام کناره‌های چشمشان، موی تازه رشدکرده‌ی کوتاهِ کنار شقیقه‌یشان، ناخن‌های نامرتبِ آزرده‌یشان و نفس‌های منقطع‌شان وقتی موضوعی رباینده هیجان‌زده‌یشان می‌کند را به یاد می‌آورم.

این وازدگی و ملالِ کسالت‌آور اما، انعطاف و رواداریِ غریبی برایم به همراه داشته، می‌توانم به بلندبلند فکر کردن هر آدمی با هر پنداشتی گوش بدهم و احساس کراهتم از موضوعی که در جریان است را پشت اصوات گاه‌و‌بی‌گاهِ متمرکزمآبم پنهان کنم.




روایت بالا، داستانی‌ست از یک زیستِ آشفته درست در وسط دنیایی که از شلختگی و سرعت‌زدگی سرشار است و در میان موجوداتی که از خیال بری‌اند و از اندیشه تهی.

کلماتی که از دلِ یک احساسِ تندِ تنهایی منشا گرفته‌اند و زنجیره‌وار پشت هم ردیف شده‌اند تا شاید راویِ حبس باشند در جهانی که فریاد آزادی‌اش از همیشه کرکننده‌تر است و قصه بسازد برای هم‌کیشانی که مدت‌هاست فهمیده‌اند زنده بودن یعنی ستیزیدن.

آزادی! به‌پای عهد با تو بسته می‌مانم
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید