Aida
خواندن ۲ دقیقه·۱ ماه پیش

سرم بازار مسگرهاست

به آینه زل می‌زنم و سعی می‌کنم آن‌قدر در خطوط چهره‌ام دقت کنم که کم‌کم آخرین ذراتِ آشناپنداریِ خودم نسبت به خویشتنم را از دست بدهم.

و به غریبه‌ی درون آینه خیره می‌شوم. به‌خصوص به چشم‌هایش. دوست‌شان دارم. وقتی خسته و کلافه‌اند بیش‌تر.

نوعی اشتیاقِ بی‌وصف به رگ‌های سرخِ تشنه‌ی آن چشم‌ها دارم.

سعی می‌کنم بفهمم چه می‌گویند، از جانِ جهان چه می‌خواهند، در پی کدامین راه و کدامین نجات‌دهنده‌اند.

نمی‌دانم.

نمی‌دانم.

- تو کیستی ای غریبه‌ی آشوب‌زده؟

با من سخن نمی‌گوید. چشم می‌پوشد. بغض می‌کند.

اصرار می‌کنم. پا پس نمی‌کشم. در پایمردی استاد تمام شده‌ام.

گستاخ و مصر، در پی پاسخ، میلی‌متر به میلی‌مترش را می‌کاوم.

- کیستی تو، ای از نفس‌افتاده‌ی ازلی ابدی؟

میگوید. بالاخره به حرف می‌آید. بغضش می‌ترکد. می‌گرید و می‌گوید.

او گم شده. او سال‌هاست که گم شده.

آدم‌ها گاهی کیف پول‌شان را گم می‌کنند. گاهی زمان و مکان‌شان را و گاهی هم خودشان را.

و امان از گم‌گشتگی! یک تزلزل همیشگی میان میل افراطی به بودن و ماندن و دوام آوردن یا رها کردن و رفتن.

مژدگانی‌ها لال مانده‌اند. یابنده‌ای نیست چنان که منجی‌ای.


و اما آدم‌ها.

آخ از آدم‌ها.

او می‌گوید.

چشمان غریبه تهی نیست. می‌فهمم.

- تنهایی نه؟

حالا اندکی بیش از دو دهه شده که پی مخلوقِ به قول مولانا هم‌جنسی می‌گردد.

که نیست.

که نیست.

که نیست.

انگار دنبال تکه‌های گم‌شده‌ی خودش در غیر می‌گردد.

غیر. مقصود آدم‌هاست.

آدم‌ها.

کورند. کرند. و غرق در مشتی اراجیف و شطحیاتِ بی‌مبتدا و بی‌منتها.

غرق در منجلابِ نفرت‌انگیزِ تهوع‌آورشان.

بیزاری‌اش را فهمیده‌ام و دستم از بلندای آزردگی‌اش به جد کوتاهِ کوتاهِ کوتاه است.

بیزاری، تهوع، منجلاب، خلوت.

میل باطنی‌اش را می‌دانم.

وقتی با شیفتگی به پرنده‌های بالای سرش نگاه می‌کند می‌فهمم که چه غبطه‌ای پشت آن نگاهِ خیره به آزادی‌شان است.

به آن پرواز، آن رهایی و آن جنب‌و‌جوش.

آدمیزاد درخت نیست. ای‌کاش به جای این‌همه ریشه‌دار بودن، پرنده‌خو بودیم. یله و آزاد.

تحمل.

تحمل.

تحمل.

تحملِ این موجوداتِ دوپا. نام‌شان انسان.

چه رویای غریبیست. رویای تحمل.

خلوت به هم می‌خورد. مادر چرتم را پاره می‌کند. به کالبدم بازمی‌گردم. مثل همیشه به همان زمان و همان مکان.

آخرین نگاه به آینه.

در سرم بازار مسگرهاست.

سمفونی مردگان را برای بار یک‌هزار و نمی‌دانم چندم برمی‌دارم.

در سرم بازار مسگرهاست و با آیدینِ عباس معروفی حرف‌ها دارم.

آخر سرم بازار مسگرهاست. توی دلم رخت می‌شویند و توی پاهام سیم می‌کشند.

آزادی! به‌پای عهد با تو بسته می‌مانم
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید