به حکمِ حبسِ جوانکی کمسن و امیدوار، تنها و تنها به جرمِ خواندنِ ترانهای برای رویای بیبدیلِ لایزالِ بشر، آزادی، اعتراض دارم.
بریدهای از کلامِ او را بهخاطر میآورم که میگفت علیرغم باطل شدن حکم ممنوعالخروجیاش، این وطنِ ویران را از آزادیِ خود دوستتر میدارد و پرندهی خیالش در هوای ترک آن پرواز نکرده و نخواهد کرد.
به ناامنیِ دنبالهدارِ دهشتناکی که در کوی و برزنِ موطن خودم، زادگاهم، میهنم، کشورم، خانهام هرروز و هرثانیه با خودم حمل میکنم و سنگینی این بارِ گرانِ تحمیلی را بر دوش ظریفم تحمل میکنم و ظرف نفرتم هرلحظه پرتر میشود، اعتراض دارم.
و هرچهقدر به چمدانِ کلمههایم پیله میکنم تا شاید واژگان مناسبی برای شرح قصهای که بر ما میرود را بنویسم و رنجِ دائمیِ زنبودن را در این مرز و بوم به تصویر بکشم، نمیتوانم.
به هزینههای گزافی که دادیم و خواهیم داد برای رویاهای رویاپردازانِ سرخپرستی که هیچگاه با افکارشان همذاتپنداری نکردیم، اعتراض دارم.
نتیجهی طمع و آزمندی آنها در دستیافتن به اهدافِ انتزاعیِ آنجهانیشان، برای خودشان عیش و بهجت و برای ما هاجوواج ماندگانِ بیدستگیر و یاور، سوگ و مصیبت بوده است.
به نوجوانی ازدسترفتهمان اعتراض دارم.
سنوسالی که میبایست نظامِ آموزشی و تربیتی کشور دست به دست هم میدادند و با همکاری خانوادهها در فضایی امن و تحت کنترل، امکان تجربهکردن ناشناختهها را برایمان فراهم میکردند، درحالی که خمیرمایهی وجودیِ خالصِ پاکِ کودکانهمان را با تفکراتی افراطی و هراسناک بمباران کردند و ما نهتنها مامنی برای به محک گذاشتن نزیستههایمان و ارضای کنجکاویهایمان نداشتیم، بلکه حتی اندک سرکشیهایِ سرسریِ متناسب با سنمان را با ردپایِ عمیقِ احساسِ گناهی شدید بهصورت درونی محکوم کردیم و مواظب بودیم مبادا بزرگتری حاذق و آزموده پی ببرد به سرپیچیِ نابالغمآبمان که محضِ کشف دنیا تن به آن داده بودیم.
به رفاقتهایی که میتوانست شکل بگیرد و ارزش افزودهای برای ما و حتی شاید در مقیاسی بزرگتر برای جامعهمان داشته باشد، اما شکل نگرفت، اعتراض دارم.
من به روابط شکلنگرفتهام معترضم. به اینکه مسائل سطحی و پیش پاافتادهای مانند عقایدِ دینی یا تفکراتِ منحصر به فرد افراد دربارهی موضوعات متفاوت چنان بزرگ، چنان بغرنج و چنان سیاسی و حیاتی جلوه داده میشوند که میان آدمها به اندازهی اقیانوسی عظیم و توفنده و قرمز رنگ فاصله میاندازد. و دوستیهایی که در جهانی دیگر بیواهمه و واسطه میتوانست بروز پیدا کند را بدل به دشمنی میکند، خندههای بیمحابای طنینانداز در معابر را تبدیل به کینهی عمیق و سوزانِ نشسته در اشکی گوشهی چشم میکند و گفتوگوهای شاد و دلپذیر را مبدل به جدلهای همیشگی بیحاصل.
من به شکوهِ مستتر و مکتوم تاریخِ درخشانِ سرزمینم که قربانی نامرادی و ناکامیِ نامردمانِ حاکم بر این سرزمینِ خستهی سوخته شدهست، اعتراض دارم.
به اینکه در سرتاسر جهان، نامِ ملتِ ما نه با شعرِ رودکی و عطار و سعدی، نه با شور و شیفتگی خیام، نه با شراب شیراز، نه با عرفان شمس و مولانا، نه با حماسهی فردوسی و نه با رسومِ خوشنمای سزاوارِ ایرانی که عشق و احترام به طبیعت و زندگی از آن هویداست گره نخوردهست. نامِ بلند و پرآوازهی وطن و هموطن من با جنگ و جدل، ناامنی و بیاعتمادی عجین شدهست.
من به آزمون و خطایی که بهایش را منِ مردم دادم، اعتراض دارم.
وقتی صدای زن در بند شد و نیمی از استعدادهای موسیقیایی و هنری به قهقهرا رفت، وقتی که سانسور گریبانِ سینما را گرفت و کمکم آن را به درهی تباهی و ابتذال کشانید تا افتخاری در این زمینه نداشته باشیم، وقتی ادبیات، این دریچهی تماشایی از دیدگاه دیگرانی متفاوت به زندگی ذبح شد، وقتی رشتههایی دانشگاهی و ورزشی برای نیمی از جامعه ممنوع شد، وقتی بدن و تنانگی نامرئی و متواری گشت، وقتی دوگانهزیستن رواج یافت و عادی شد، وقتی بدیهیترین نیازهای بشری بیهیچ آموزش و آگاهیای به پستوی خانهها روانه شد؛ هزینهاش را منِ مردم دادم.
من به این حجم از یاس و حسرت اعتراض دارم.
انقلاب هستی ما را دگرگون کرد. ایرانی بودن، که در غرب افتخار بود، با گروگانگیری عار شد. ناگهان از چشم غربیها، تمام مردان ایرانی مشتی شدند کوبنده و دانشجویان ما «اوباشی از دیوار بالارونده» و دیپلمات امریکایی را سر در کیسهکننده. ایران شد محور شرارت و ما نشسته در این دایره.
اگر رونمایی کتابی بود، یا گفتگوی مطبوعاتی، یا سخنرانی دانشگاهی، ابتدا از خود میگفتم.«محور شرارت منم، ابلیس منم، دیو و دد منم، شومی شیطان منم، تیزدندان، شاخبهسر، پنجولبهدست... اما در کنار شما، همزبان شما، کمابیش همسنوسال شما، همدرد شما، همآرزی شما.»
در چنین فضایی، جوانان ما در امریکا، غافل از جام اسکندر و مشعل تائیس، نام خود را از شهریار به الکساندر برمیگرداندند.
ایرانیتر _ نهال تجدد
هنگام رونمایی کتابم، پس از بیست دقیقه شرح و توضیح دربارهی خصوصیات مانویت چینی، ارزش این متن، تاریخی بودن آن، روزنامهنگاری دست بلند کرد و دربارهی قتل بختیار پرسید. همین صحنه سالها بعد تکرار شد؛ این بار برای کتاب عارف جانسوخته. سخن از مولانا بود و عرفان، اما پرسشها دربارهی احمدینژاد بود و اورانیوم. گاهی به مولانا و شمس غبطه میخورم که توانسته بودند هزاران هزار نظم و نثر بگویند با تنها چند اشارهی کوچک به اوضاع روز و حملهی مغول.
ایرانیتر _ نهال تجدد
درک و یادگیری زبان فارسی برای من تقریبا مصادف شد با شنیدن داستان نکیر و منکر و جنهای سمدار از زبان زن باغبان.
از همهچیز و همهکس میترسیدم؛ از مردگانی که شبها در گور به حرکت در میآیند، از آدمهایی که گرفتار شیطان یا اجنه میشوند، از گودالهایی مه مردگان را در خود میفشارند. این تصاویر مخوف برای همیشه در اعماق روح کودکانهام جای گرفتند تا بعدها بهصورت کابوسهایی هراسناک بروز کنند.
حال چهقدر او ثواب کرد و چهقدر من بر خود لرزیدم، نمیدانم.
آری، من از بمب و جنگ گریخته بودم ولی اینک از ورای به اصطلاح دروس و داستانهای زن باغبان، درگیر آتش خرافات شده بودم که به مراتب هولناکتر از شعلهی جنگ بود. نه کسی برای کمک به من تلاشی میکرد و نه کسی متوجه این تجاوز بیرحمانه به دنیای معصوم کودکی من بود.
در فاصلهی دو نقطه _ ایران درودی