Aida
Aida
خواندن ۴ دقیقه·۹ ماه پیش

پراکنده از روزها


رانندگی

مامان از سرعت نفرت دارد، می‌گوید نمی‌داند چرا من و بابا مهارت را با تند رفتن اشتباه گرفته‌ایم. بابا با شیطنت می‌گوید که بیخیال حرف‌های مامان باشم و نترسم. مامان کل مسیر را غر می‌زند، احتمال برخوردم با هر ماشینی که از کنارم رد می‌شود را محاسبه می‌کند و درنهایت به این نتیجه می‌رسد که در بی‌فکری و بی‌احتیاطی با بابا مو نمیزنم. به بابا زیرچشمی نگاه می‌کنم و هردو تلاش می‌کنیم خنده‌یمان را کنترل کنیم و شنونده‌ی صرف باشیم. با پارک و دنده‌عقب به هیچ‌عنوان کنار نمی‌آیم، رسما فاجعه‌ی غیرقابل توصیفی‌ست و هربار در این‌زمینه حماسه‌آفرینی می‌کنم.


سلیطه

روبه‌روی ساختمان بیوشیمی بهنام را برای اولین بار دیدم، چشم‌هایش را ریز می‌کند و با شَک در حالی که به ساعد دستش اشاره می‌کند می‌پرسد:« تو همون آیدایی که زبونت سه متره؟» . . . با دخترها هیجان روزهای اول دانشگاه را داریم ولی تمام تلاش‌مان بر این است که شبیه ترم‌اولی‌ها رفتار نکنیم. بهنام سعی می‌کند مطمئن‌مان کند که ترمک‌طور نیستیم، چند کلمه‌ای برای توصیف‌مان استفاده می‌کند اما نمی‌تواند منظورش را درست ادا کند و با هرکلمه‌ی جدیدش اوضاع را خراب‌تر می‌کند، می‌پرسم:«منظورت سلیطه‌ست؟»

دیروز آراد پیام داد. ظاهرا از خواب که بیدار شده، محتوای میز گرد بچه‌ها را شنیده که دست بر قضا درباره‌ی من بود. وویس می‌داد و ماجرا را تعریف می‌کرد، مثل این‌که حرف‌هایم بد برداشت شده و حسابی کام دوستان را تلخ کرده؛ در انتهای صحبتش با خنده اضافه می‌کند که تلاش کنم کمتر طوفان به‌پا کنم و آرام بمانم. می‌گویم:«ماجرا اصلا اینطور نبود، حداقل این یک‌دفعه تقصیر من نبوده، بچه‌ها زیادی دراماتیک شدن و برای رفع و رجوع بی‌حوصلگی‌شون قرعه به نام من افتاده» . . . آخر شب نوشت:«می‌دونی سلیطه یعنی چی؟» می‌گویم:«آره، بین دخترها اون‌چنان کلمه‌ی بدی نیست. مثلا اگه یکی به من بگه سلیطه، انگار مزد زحماتم رو گرفتم.» اشاره نمی‌کند توسط چه‌کسی ولی ظاهرا به‌جد در حال به یدک‌کشیدنِ این صفت هستم.


مهاجرت

این روزها زیاد درباره‌ی مهاجرت سین‌جیم می‌شوم. نه! قصدش را ندارم و از صرف فعل هجرت بیش از پیش گریزانم. ریشه‌های من تماما این‌جاست، دل‌بستگی‌ شدیدی به این ایران ویران دارم و حداقل فعلا قصد خداحافظی با این وطن آشفته را ندارم. در روزهای دور وقتی حال این ملک بهتر بود و من کم‌توان‌تر از امروز، شاید. اما حالا هرجای دنیا که باشم قلبم درست همین‌جا می‌تپد. برای برای‌های مشترک و تجربه‌ی زیسته‌ی یکسان و حسرت‌های برابرمان.


پریود

فاجعه‌ی انسانی، باگ بشریت، وضعیت قرمز یا هر اسمی که برایش بگذاریم چیزی از شرایط کلافه‌کننده‌اش کم نمی‌کند. سندروم پیشاقاعدگی وسط زمستان(تقریبا زمستان) درحالی که بقیه دست‌ِ کم گرم‌شان نیست، باعث می‌شود تو از گرما در حال هلاک شدن باشی. تازه این فقط بخش ظاهری ماجراست، تغییرات بی‌دلیل روحیه و واکنش‌های ناگهانیِ هیجانی و تلاش برای کنترل‌کردن و استیبل نگه‌داشتن شرایط به‌مراتب دشوارتر هم هست.


قهوه

این کافئین چیست که عالم همه دیوانه‌ی اوست؟ هربار پروسه‌ی ترک قهوه‌ام دارد به شکست می‌انجامد و این‌دفعه تصمیم جدی گرفته‌ام که از عذاب وجدانم دست بردارم و تنها از نوشیدنش لذت ببرم.


آناتومی

رسما ارتباط بین صحبت‌های استاد را از هم گم کرده‌ام. با تقریب خوبی، فهمم از تدریس صفر است. هاج‌و‌واج به چهره‌ی بچه‌ها نگاه می‌کنم و ظاهرا در شرایط مشابهی به‌سر می‌بریم. تا به حال تجربه‌ی این‌همه نفهمیدن در چند ساعت را نداشته‌ام و بیش‌تر از این‌که باعث اضطرابم شود، خنده‌ام می‌گیرد. اواسط زمان کلاس مچ خودم را در حالی می‌گیرم که روی تمرکز برای تمرکز کردن به حرف‌های استاد تمرکز کرده‌ام.


زن زندگی آزادی

این سه واژه برایم از شعار گذشته است. نوعی سبک زندگی شده و تقریبا در هر مسئله‌ای تلاش می‌کنم رد و نشانه‌ای از آن بیابم. زندگی من به‌صورت آشکاری تحت‌تاثیر این سه کلمه قرار گرفته و بعد از آن عقاید و تفکراتم دستخوش تغییرات غیرقابل انکاری شده که این موضوع باعث می‌شود تمام حیطه‌های زیستنم تحت‌شعاعش قرار بگیرد. هرروز به خود یادآوری می‌کنم که شاید زمان بخشش روزی فرا برسد اما هرگز نباید فراموش کنم چه از سر گذراندیم و چه‌ها دیدیدم. تلاش می‌کنم دایره‌ی اطرافیانم را جدید و گسترده نگه دارم و اگر وسع و سوادم به قدر آگاهی دادن نمی‌رسد، لااقل زنگ هشداری باشم برای آدم‌های غرق در مشکلات و روزمرگی‌هایی که شاید دل‌شان بخواهد فراموش کنند چه شد.

من ذاتا آدم غمگینی نیستم. زود دوست پیدا می‌کنم و زیاد سروصدا می‌کنم. اگر باتری اجتماعی‌بودنم پر باشد معمولا یکی از پرحرف‌ترین آدم‌های هر جمعی هستم. زیاد می‌خندم و خیلی توانایی زندگی آرام و بی‌حاشیه را ندارم؛ اما سال گذشته چیزی در وجود من شکست، چیزی که مطمئنم تا لحظه‌ای که آخرین نفسم را در این دنیا می‌کِشم، شکسته می‌ماند. و این تغییر باعث می‌شود در پس هر اتفاقی گوشه‌ای از ذهنم تا همیشه کنار زن، زندگی، آزادی و قربانی‌هایشان باقی بماند.



آزادی! به‌پای عهد با تو بسته می‌مانم
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید