زن
زن بودن…
بودن…
انسان!
به راستی که واژه انسان شوخی بزرگی بود که دنیا با ما زنان کرد، همهتان میدانید هیچ عدالتی هرگز وجود نداشته و نخواهد داشت…
موجودی که در طول تاریخ بارها و بارها یک وسیله انگاشته شده…وسیلهای که میتوان مالک آن بود، وسیلهای که مالکیتش قابل انتقال به غیر بوده و باری آنکه خود هیچ دخل و تصرفی در چگونگی آن نداشته است… و این فاصله زیادی با انسان بودن دارد..!
در این کتاب سرگذشت کسی را میخوانیم که حتی اگر جای او هم نبوده باشیم به خوبی درکش میکنیم، حسش میکنیم و خوب میفهمیمش…
فقط کافیست زن باشی تا نیازی نباشد حتما آن اتفاق دردناک را زندگی کنی، گویی این حس در بطن وجودت رخنه کرده… از دوردستها… بهسان یک کهنالگو با تو متولد شده… با رشد و نمو تو به بار نشسته… و بعد از تو هم چون قطرهای بر دهان دخترکت چکیده خواهد شد…
بعضی واژهها بار سنگینی دارند… مقدس بودن یکی از آنهاست… اگر کتاب را بخوانید به خوبی متوجه حرفم میشوید… احساساتی که شاید به نظر بسیاری از مردان مضحک و عجیب باشد! و هرگز درکش نکنند، میپرسید چرا؟! چرایش معلوم است! چون زن فقط یک کلمه نیست! حتی یک جمله هم نیست… نوشتهها و کتابها و سرگذشتها و داستانهاست! باید زن باشی تا بدانی… تا زندگی برایت جور دیگری باشد… و بعضی وقتها سر موضوعات مسخرهای احساسات انباشته شده بزند بیرون طوری که حس کنی دارد خفهات میکند و دیگر توان نفس کشیدن نداری… و فریاد به دنبال روزنهای برای بیرون آمدن راه گلویت را ببندد…
آه اُفرد عزیز کاش نام واقعیات را میدانستم…تا آنجا که میگویی؛ “زمان یک دام است، و من در آن گرفتار شدهام. باید نام پنهانی و تمام گذشتهام را به دست فراموشی بسپرم. حالا نامم اُفرد است، و اینجا همان جایی است که در آن زندگی میکنم.” به تو میگفتم تسلیم نشو، خودت را نباز، خودت را این چنین به دست فراموشی نسپار، نامت را به من بگو، بگذار نامت را بر گوشه تمام تصاویری که از تو در ذهنم ساختهام حک کنم، بدون آن لباسهای قرمز… بدون آن لفافهها و بدون همه آن چیزی که از تو فقط یک ماشین جوجهکشی میسازد… بگذار هر کجا واژه زن را میشنوم یاد تو بیفتم و تمام ظلمی را که در حق تو روا داشتهاند به یاد بیاورم و فراموش نکنم که در پس همه اینها تو هستی… تو وجود داری… و هرگز از میان نخواهی رفت…
اُفرد عزیز نمیدانم که کجا، در کدام جهان، در کدام قاره و در کدام کشور و شهر زندگی میکنی، اما یک چیزی را به تو باید بگویم، که زنان در جهان سوم مشترکات بسیاری با تو و دوستانت دارند، آنها به خوبی تو را میفهمند… ترس تو را درک میکنند… و علت تسلیم شدنت را هم میدانند… چرا که جهان سوم جاییست که هر زنی بخواهد با سنت و همه آن چیزهای دیگر مبارزه کند، به ماهی میماند که خلاف جهت آب در رودخانهای پرجوش و خروش در حال شنا کردن است، و شاید تا جایی هم پیش برود اما واقعا سرعت آب زیاد است و رودخانه هر آن طغیان میکند… و طبیعیست که ماهی یک جایی از حرکت باز ایستد… چون آن هم تاب و توانی دارد به اندازه خودش.. و آب جسد او را به عمیقترین گودالها خواهد برد و گل و لای بسیاری بر روی او خواهد ریخت تا در آن اعماق مسکوت و آرام دفن شود…
افرد زنی با روحیهای سازشگر، زنی که در برابر ظلمی که به او روا داشته میشود تسلیم است! زن خوب در نگاه اول و مجرم و گناهکار در پایان.