همیشه معتقد بودم نوشتن حال آدمو خوب میکنه و واقعا حالم خوب میشد . بعدازاینکه همه احساسم میومد روی کاغذ سبک میشدم ،سبک سبک .
نمیدونم این نگفتن ها و ننوشتن ها از کی و کجا شروع شد ،ولی حالمو بد کرد ،شد حناق و چنگ زد به حنجره م ، مث یه غده سرطانی همه وجودمو گرفت ،اینقدر که حتی نفس کشیدن سخت شد ،خیلی سخت !
حس اینکه با همه عالم و آدم قهرباشی ،حس اینکه گاهی «از دلتنگی نفست بالا نیاد »!
حس اینکه چقدر زندگی گاهی میتونه سخت و غیرقابل تحمل باشه ،و یه عالمه حس بد دیگه که نه میشه گفت نه میشه نوشت ...
یه چیزایی رو آدم فقط توی قلبش حس میکنه ،اونوقته که قلبش خیلی سنگین میشه ،اونوقته که میشه همون حناق ،همون ذره ذره مردن !
به قول یه دوست قدیمی زندگی همش رنجه ،رنج مطلق ،تو نمیتونی رنج رو برطرف کنی ،هیچکس نمیتونه ، پس فقط سعی کن باهاش کناربیای و یک معنا براش پیدا کنی ،اونوقته که میتونی تحملش کنی، میتونی نفس بکشی ،میتونی بااون حناق کنار بیای، شاید یه جورایی شعار باشه ،ولی قبول کنیم یانه ،زندگی لعنتی همینه !
یوقتا باخودم میگم کاش حداقل جرات تموم کردنش رو داشتم ،بذار بگن ترسو بود ،بذار بگن کم آورد ،گور پدر همه دنیا ، آدما همیشه حرف واسه گفتن دارن ،ولی خب ،خوشبختانه یا متاسفانه هنوز اونقدرجسور و شجاع نشدم . بحث اصلا درمورد تصمیم اشتباه یا درست نیست ،بحث فقط قابل تحمل کردن رنجه
و این همون حسیه که میخوام دوباره تجربه کنم ، دوباره بنویسم
حتی اگر نخوانی ،حتی اگر ندانی ...
یه دیالوگ خیلی قشنگ داره فیلم شبهای روشن که میگه : عشق آدمو سبک میکنه ،ولی سبک نمیکنه ! حس میکنم سبک شدم ، ولی سبک نشدم!
پ.ن : داره کم کم بوی پاییز میاد...???