من در آستانه ی از انفجار ،درد و خماری هایی که زندگی به من تحمیل کرده است سربر میاورم.
در اغوش بیوه ها و دختران باکره روح عریانم را میابم که شاید کمی آرام بگیرم.صدای دوست داشتن ها و نفرت هایی که هر دم نثار تن لخت این دیار کردم،همه و همه را قی میکنم.
اما چه کنم ،چه کنم که دستانم دیگر یارای گرفتن دستانش را ندارد.چه کنم که آشیانم بوی کاغذ پاره میدهد و اندیشه هایی که در زباله های شهر پیدا میشود.
خسته و درمانده صدای هق هق گریه هایم توان راه رفتن را ازم ربوده است.
من خسته ،من سراپا آشوب ،من رسوا،مثل دیوانه ها ،توی گوش زمان بلند بلند میخوانم ،زمانه تو هر چه که باشی تا مرز جنون تا خفقان گریه ها و اندوه دلهای بی سرو سامان ،باتو دوئل میکنم.
یا تو خمیر مایه دست بی امان و له شده ی من میشوی یا من نیز با تو رسوای نیستی میشوم.
#آکام