نویسنده : حمید رایکا
میگفتن آدم بدیه
پسره خوش پوش و خونسردی که عضو بزرگترین خانوادهی گنگه؛
پسری که خودشو وقف کارشو بیزنسش کرده و هیچ وقتی واسه هیچ چیزه دیگهای نداره
از زندگی خطرناکش تا درامدش باید هواسش به همچی باشه
یه روز که طبق معمول به کارش توی شهر مشغوله دختریو میبینه که چهرش واسش آشناس ، میره ازش سوال میپرسه ! ببخشید من شمارو میشناسم!؟
دختر جواب میده اینطور فکر نمیکنم
پسر لبخند ریزی میزنه و میره
تو راهه برگشت فقط به زیباییه دختر فکر میکنه انگار یچیزی فرق کرده بود!
پسره بیحس یه جرقهای تو خودش احساس میکرد ، واقعا این همونه که من دنبالشم یا اینم یه هواس پرتی دیگس
بعد از کلی کلنجار با خودش دلشو به دریا میزنه نزدیک دختر میشه و ازش درخواست میکنه باهاش بیرون بره دختر با کمی منُ مِن قبول میکنه
بعد از گذشت چند ماهی دختر فوق العاده عاشق پسر میشه و پسر همچنان درگیر کارای خودش دختری با روحیه لطیف که به همه خوبی میکنه و پسری که از سنگ ساخته شده و هیچ رحمی نداره
پسر دلسرد شده باهاش قرار میزاره میگه تو خیلی خوبی من نمیتونم تورو درگیر زندگی خطرناک خودم بکنم تو مثله یه فرشته میمونی و من برعکسه تو شیطانم این تو دنیای ما شدنی نیست دختر بهش میگه همه بهم میگفتن تو خیلی بد جنسی ولی دلیل نمیشد برای منم بد باشی همونطور که صبحا سرد و بی روحی شبا پیشه من آتیشه داغی
روزا میگذره و همینطور ادامه پیدا میکنه این رابطه با حرفا و حاشیهایی که مردم و دشمنای پسر و دختر براشون درست کردن
واقعا چیشده!؟ اینا داره روی دختر تاثیر میزاره ! تا جایی که دو دل شد کلی شک و تردید سمتش اومد! واقعا این زندگی بود که من میخواستم!؟
میره یدوری بزنه یه هوایی بخوره بازم با اون حرفا و نصیحتا مواجه میشه عکسا و کارایی که پسره تو طوله روز میکنه
برمیگرده شبونه میزاره و بی خدافظی میره...
پسر که ازین جریان بو میبره بهم میریزه
انگار دنیا رو سرش خراب شده مصرف الکل و کوکایینش میره بالاتر به دختر میگه منو فکره تو دیوونه کرده همین الکلی که میبینی داره کنترلم میکنه بازم خطای کوکایینو مصرف میکنه تصویرایی که ازت میبینم خاطرهامون یعنی همچی به باد رفت چجور میتونی ازم بگذری؟
تویی که هرجا میرفتم بودی
رنگه رژت که روی فیلترای سیگار میموندو یادمه چطور میتونی ازم بگذری لباساس من بوی تنه تورو میده واقعا چطور؟!
پسری که روانی شده همهی این صحنها و حرفها فقط فکرش بودن که مصرف زیاد مخدر باعثش شده با خودش حرف میزنه و دخترو تصور میکنه با خودش تصمیمی میگیره
مثله همیشه عادی رفتار میکنه به ازای تموم دعواهایی که مردم برای رابطش ساختن آدمایی که گناهکار بودنو میکشت
این به گوشه دختر میرسه و از پسر میخواد دست نگه داره اینکارو نکن تقصیره اونا نیست
این تویی که باید عوض شی چرا نمیفهمی
آدمای بی گناهو کشتی فقط بخاطر اینکه آرومترت میکنه تو چجور موجودی هستی؟
پسر که دیگه آب از سرش گذشته بود گفت الان تو ذهنه تو یه هیولام اما اگر اینا نبودن ما مثله همیشه شاد بودیم بهت گفتم تو الماسه منی و سعی میکنن از من دورت کنن
اگر به دیدنم بیای قول میدم این داستانو تموم کنم دختر قبول میکنه ببینه پسرو
دختر : جداییه ما به کسی مربوط نیست ما برای هم ساخته نشدیم میتونیم دوست باشیم میتونی همیشه روم حساب کنی ولی من دیگه نمیتونم
پسر : تو میدونی این امکان نداره من نمیتونم به جداییمون فکر کنم یادت بیار روی تخت وقتی بغلم بودی نفسات میزد به گوشم چه حسی داشتی ولی حق با توعه ما باید با خوشحالی تمومش کنیم
دختر : چی؟ یعنی واقعا ، تموم دیگه آدمارو نمیکشی ؟
پسر : قول میدم بهت با لبخند :)
دختر تا میاد حرف بزنه پسر بهش میگه هیس بزار لبخند لباتو برای بار آخر ببینم
چی؟
چیشد؟
صدای گلوله
پسر که دیگه دیونه شده بود
میدونست دختر ماله یکی دیگه میشه و تحملشو نداشت برای همین اونو کشت تا به داستانشون پایان بده.