ویرگول
ورودثبت نام
Emily
Emily
خواندن ۳ دقیقه·۲ ماه پیش

من آرزوهایی دارم!

دو سال است شروع کردم به تاریخ خواندن،تاریخ ایران،جهان و هر نکته ی مهم در جغرافیا.

دوسال است دست از خواندن و نوشتن نمی‌کشم ،دیوانوار می‌نویسم،گوش میدهم،میبینم

اما برای چه؟

برای چه هدفی،چه کاری،چه چیزی دست خود را نابود میکنم؟

مغز خود را با انگیزه های ادم های تاریخی پر میکنم؟

برای چه حتی شب ها هم خواب واقع های تاریخی مییینم؟

شما اولین نفر هایی هستین که از رویا ی من مطلع میشوید.

شاید به زودی از آنکه این را با شما در اشتراک گذاشتم پشیمان شوم،افسوس و آه را بغل کنم و در کنارشان بخوابم

اما حرف ها،رویاها باید گفته شوند تا به حقیقت بپیوندد.

همه چیز از آنجایی شروع شد،که من شاهنامه را دست گرفتم،دوسال پیش در تابستان گرم همراه با گیلاس و زردآلو زیر باد کولر نشسته بودم.

شاهنامه را میخواندم و سعی میکردم بفهمم که شاعر بزرگ چه گفته است.

هفته ها گذشت،سوار ماشین شدم تا به سفر بروم و در ماشین بجای آنکه آهنگی بگذارند،پادکستی گذاشتند و منرا عاشق پادکست کردند.

وقتی به خانه آمدم فقط راوی را گوش میدادم اما به خاطر یک سو تفاهم با پادکستی هایی مثل راوکست، رخ ،پرچم سفید آشنا شدم، و حالا من دیونه وار روزی ۵ ساعت پادکست تاریخی گوش میدادم.

عجیب است دیگر نه؟دختری که قبل از یک مسافرت تنها سرگرمیش باب اسفنجی بود حال با معنای سیاست کثیف،جنگ جهانی،ایران باستان،دیکتاتور،فئودال آشنا شده بود او ۱۳ سال داشت و تا مدت ها به هیچ کس حتی خانوادش هم نشان نداد که چقدر و چقدر و چقدر تاریخ دوست دارد.

مدت ها گذشت و او به ۱۴ سالگی سلام گفت،در ۱۴ سالگی با شعار زن زندگی آزادی آشنا شد، با کشتار و سلاخی مردم، با ترسناک بودن گهگداری کشورش با اهمیت داشتن جنسیتش که برای خودش ذره ای مهم نبود.

او رها کرد، گریه کرد،غصه خورد و خسته شد، دیگر نمی‌توانست تاریخ ایرانش را که داشت جلو چشمانش پر پر میزد را تماشا کند.

بی‌خیال شد.

تا اول مهر سال ۱۴۰۲، رفت سراغ پرونده ی قدیمی‌ اش بررسی تمام کشور ها در جنگ جهانی دوم

شب ها تا ساعت ۵ بیدار می‌ماند و جزییات را جمع آوری میکرد، انگیزه هارا بررسی میکرد، تا اینکه آرام آرام انگیزه ها روی خودش هم تاثیر گذاشتند!

اولویت هایش فرق کرد،دیگر نگران آنکه خودش پول دارد یا ندارد نبود،نگران آن بود که در دل کارتن خواب محل چه می‌گذرد، برایش مهم نبود در حال چه میشود، برایش مهم بود آیا میتواند ایران سرزمین آریاییان بزرگ را به قبل بر گرداند؟

برای آن باید چه کند؟

دیگر برایش هیچ چیز هیجان انگیز تر از آن نبود که خودش را در حال رقم زدن واقعه ی تاریخی تصور کند،

میخواست به نفع کشورش بلند شود،بجنگند.

هرچه گذشت بیشتر دیوانه شد دیگر وقتی اسم کشورش،گذشته ی او را می‌شنید موهایش سیخ میشدند و اشک در چشمانش حلقه میزد.

نمی‌توانست باور کند که از کجا به کجا رسیده اند.

به خود قولی داد،قول داد عهد بست که تا آخرین تار موی گیسوانش،تا آخرین قطره ی خونش،تا آخرین اشک چشمش،برای ایرانش بجنگند و اشتباهات گذشته را تکرار نکند،قوی شود ، یاد بگیرد بزرگ شود

اما افسوس از سن او که شاید در ۵ سال آینده همه ی این حرف ها از سرش بیافتد

متن را نوشتم که اگر روزی یادم رفت که به خود چه قولی داده ام با این پیام از گذشته به خود در آینده یادآوری کنم.



_امیلی_1403/4/21


جنگ جهانیایران باستانتاریخ ایرانتاریخهدف
یک نویسنده ی ناقابل که مینویسد از چیز هایی که می‌بیند،میشوند و می‌گوید:)
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید