ای انسان غفلت زده! چه جاهلانه و شاید از سرِ جاه طلبی و غرور، حقایق را وارونه می بینی و چه سرمست از پیله ای که تنیده ای و خود را در آن محبوس کرده ای. سرخوشِ فریفتن خود، چه آمال و آرزوهایی که بر پایه این وارونگی بنا نکردی و خود می دانی که سرانجامشان واژگونی ست! خود را مغبونِ اسارت روح بلندت در توهم تاریکی، نمی بینی؟
ای انسان غفلت زده! چه حقیرانه روی گردان از حقیقتی و مشغولِ بازیچه هایی از جنس سراب و دلبستگی هایی قرینِ هذیان. تلألو حقیقت را احساس نمی کنی؟
ای انسان غفلت زده! چه مشمئز کننده است سوداگریِ آلام دیگران، گرفتار کردنشان در ورطه ای که بنا کرده ای. چه رمنده است مزیت و منفعت طلبی ات. شرافت در قاموس تو به چه معنا ست؟
ای انسان غفلت زده! چه ذلّت بار رویاهای پاکت در تمنّای رنگارنگ نفست، رنگ می بازند و عشقت تبدیل به هوس و چشم به روی این دگرگونیِ خفت بار بسته ای. ترنّم و نغمه عشق را نمی شنوی؟ رایحه اش را چه؟
چه دغدغههای حقیری داری ای انسان غفلت زده و بیبنیاد.
یادداشت ارائه شده برداشت اَلِف... بود از اثر فانتزی فئودور داستایفسکی تحت عنوان تمساح.
پی نوشت: آخرین جمله یادداشت از ابتدای داستان تمساح به عاریه گرفته شده است.