معرفی کتاب :
قرنها پیش مولانا فرمود:
روزها فکرمن این است وهمه شب سخنم
کـه چـرا غا فل از احـوال د ل خویشتـم
از کـجا آمـده ام ، آمـدنــم بــهـر چه بـود
بــه کــجا مــی روم آخــر ننمـا یی وطنم
مــرغ بــاغ ملــکوتم نیــم از عالم خاک
چــند روزی قــفسی ساختــه اند از بدنم
این سوالی است که عموماً هر بشری در میانه زندگیش از خود می پرسد . یعنی زمانی که او این حقیقت را
دریافته است که در کلیّت زندگیش یک مفعول بیشتر نبوده است .
هنگامی که شاهد مرگ دیگرانی و می بینی به محض اینکه هر کس به زیر خاک میرود دیگر گویی هیچگاه نبوده است ، از خود می پرسی برای چه بدنیا آمده ام همانطور که امکان داشت بدنیا نیایم . چرا هستم همانطور که ممکن بود نباشم ؟
به اطرافیانت می نگری آنان خیلی زود تو را فراموش می کنند . تمام بودنت را بواسطۀ اطرافیانت باور می کنی و هنگامی که آنها فراموشت کردند گویی هیچگاه نبوده ای . و گویی تنها موجودی که «بودن » تو برایش مهم بوده خداوند است اما چرا خداوند مرا خلق کرد در حالیکه می توانست خلق نکند ؟
در دوران جوانی آرزوها و آرمانهای دنیوی تو را به فعالیت وا می دارد اما هنگامی که به میانه زندگی رسیدی چه به آرزوهایت رسیده باشی و چه نرسیده باشی تمامی این آرمانها برایت بی ارزش شده و حال برای ادامه زندگی مجبوری برای خود آرمان تراشی کنی تا عمرت را بگذرانی و زمان را نابود کنی .
عموماً بشر برای زندگی کردن خود اهدافی را در ذهن خود ایجاد می کند . اهدافی که امروزه اکثراً اهدافی دنیوی است و سپس تمامی فعالیتهایش را بواسطۀ این هدف که نام کلی آن خوشبختی است سمت و سو می بخشد .
در طول زندگی چه بسا به بسیاری از این اهداف دنیوی دست می یابد اهدافی که گمان می کرد اگر به آنان برسد خوشبخت خواهد شد
اما هیچگاه این خوشبختی محقق نمی گردد و بشر همیشه در حسرت گذشته و امید به آینده زندگی می کند و از حال زندگی خود ناراضی است .
همین تجربه خود نشانگر این است که بشر هیچگاه نتواسته هدفی درست را در زندگی خود برگزیند و به همین دلیل حتی هنگامی که به هدف خود می رسد باز هم ناراضی است و آرامش ندارد .
بنابراین چاره ایی نداریم جز اینکه به سراغ خداوند برویم تا به ما بگوید که منظورش از خلقت جهان هستی خاصه انسان چه بوده است ؟
در حدیث قدسی می خوانیم که خداوند می فرماید :« جهان هستی و انسان را خلق کردم تا خودم را معرفی کنم)).
پس شناخت خدا هدفی است که خداوند برای خلقت بشر منظور داشته است. و هر بشری به میزانی که کل زندگیش را بر شناخت خداوند استوار می کند در راه درست قدم نهاده و دیگر اهداف بشر ، اهدافی نادرست است
حال بیائید از خود بپرسیم که تا چه حد خداوند را می شناسیم ؟
در تمامی دورانها خداوند ، پیامبری را بسوی بشریّت فرستاد تا وی را معرفی کنند و این پیامبران هم صفاتی کلی از خداوند را برای بشر برشمرد ند : رحمان و رحیم ، علیم ، قادر ، سبحان و.. ..
اما دانستن ذهنی این صفات، هیچ به معنای شناخت قلبی خداوند نمی باشد و تنها دور نمایی کلی از خداوند را برای بشر تصویر می کند و در عین حال پیامبران بواسطۀ شریعت، راه شناخت قلبی خداوند را در همان اعمال روزمره زندگی به بشر آموختند. اما متأسفانه بشر حتی در انجام شریعت ها نیز هدف را فراموش کرد و شریعت را تنها راه و روشهایی برای خوب زندگی کردن در دنیا دانست و به همین دلیل است که قرنهاست که از شریعت انبیا تنها پوسته های ظاهری باقی مانده که هیچ محتوای باطنی ندارد .
پس حال باید پرسید که بشر چگونه می تواند به شناختی قلبی از خدا دست یابد شناختی که بدون شک به او آرامش خواهد داد ؟
دانستن اینکه خداوند بخشنده و مهربان است هیچ به معنای باور قلبی این صفات خدا نیست .
تا زمانی که بشر مهربانی و بخشندگی خداوند را در زندگی روزمره خود به عینه نبیند و باور نکند هیچگاه این باور قلبی نمی شود که چنین امری نیز مستلزم تفکر در قبال وقایع زندگی است و به همین دلیل است که در قرآن خداوند بشر را همیشه به تفکر دعوت کرده است .
بشر باید این را بداند که هیچ اتفاقی در زندگیش تصادفی نیست و علتی دارد.
اینکه بشر « خود » را علت تمامی وقایع زندگیش بداند و یا همه این وقایع را به خداوند نسبت دهد تفاوتی ندارد . وضعیت اول او را به خود شناسی می رساند و وضعیت دوم به خدا شناسی.
که خود شناسی همان خدا شناسی است.
اما مشکل بشر این بوده است که همیشه بین خود و خدا سرگردان است و عموماً وقایع خوب زندگی را به «خود» و وقایع بد زندگی را به خدا یا سرنوشت نسبت داده و به همین دلیل نه از« خود » شناختی یافته و نه از خداوند .
فردی که در باب وقایع زندگیش تفکر میکند و در جستجوی علتی در خود است و اینکه اگر این واقعه برایش اتفاق افتاده به سبب عقل و جهل ، خوبی و بدی ، دروغگویی و راستگویی و...خودش بوده و یا تمامی این وقایع را به خداوند نسبت دهد و باز تفکر کند که خداوند چرا چنین واقعه ای را ایجاد کرده است و با این کار چه می خواسته به او بگوید، در هر دو حال به شناخت خدا خواهد رسید و در خواهد یافت که خودی جز خدا وجود ندارد .
و تنها در چنین شناختی است که انسان از عرصه دو گانگیها و سرگردانی بین «خود» و خدا رها خواهد شد که این شناختی توحیدی است .
پس بیایید از همین لحظه تمامی وقایع زندگیمان را بزرگ و کوچک ، خوب و بد ، زشت و زیبا و... را پیش روی خود قرار دهیم و یا در « خود » به جستجوی علت بپردازیم و یا تلاش کنیم منظور خداوند را درک کنیم .