علی خزاعی
علی خزاعی
خواندن ۳ دقیقه·۵ روز پیش

ناصرخان جاودانه شد

شت؛ فکر کنم واقعا مُرد!

وقتی که داشت نفس‌های آخرش رو می‌زد هیچکس نبود محکم بزنه تخت سینه‌اش بگه "مرد حسابی به خودت بیا، خجالت نمی‌کشی با جوراب بوگندوت می‌ری وسط سفره یلدا؟"

ناصر خان دوست‌داشتنی ما در شب #یلدای_دوست_داشتنی
ناصر خان دوست‌داشتنی ما در شب #یلدای_دوست_داشتنی


ناصر ۴۱ سالش بود. لاغر و تکیده بود با چشم‌های آبی درشت که از ۵۰ متری شبیه به یک کارت ویزیت صاحبش ر معرفی می‌کرد. تازه از سربازی برگشته بود، در یازدهمین ماه از چهل سالگی و الان درست یک ماه از چهل و یک سالگیش می‌گذشت.

وقتی که جواب کنکورش آمد فکر نمی‌کرد قرار است ۴۸ ماه در شهری که ۷۶۰ کیلومتر از اتاق خوابش فاصله داشت زندگی کند. اولین شبی که تنها و دور از خانواده در تخت خواب بدون تشکش در خوابگاه خوابید، فکر نمی‌کرد قرار است ۲۲ سال دستگیره اتاق خوابش را لمس نکند و در دستشویی خانه‌شان مشغول اندیشه‌ورزی نشود.

۴۵ روز از زندگی جدیدش نگذشته بود که به دلیل جرقه فندک یک تازه دانشجو خوابگاه آتش گرفت و مجبور شد ۴۴ روز بعدی را در اتاق دوستش در خوابگاه محقری که به هرکسی فرصت استفاده ازش داده نمی‌شد، سپری کند.

فردا روز نودم بود و خبری از وقت اضافه نبود. درست در شلوغی‌های شب یلدا باید انبود وسایلش را در ساک دستی زرشکی رنگش مخفی می‌کرد و تا قبل از غروب آفتاب به اتاق حریق‌زده‌اش بر می‌گشت.

ناصر ۱۸ ساله که دست به ولخرجی‌اش خوب بود به جای اتوبوس شستش را در هوا معلق نگه داشت و یک پیکان نارنجی را دربست کرد.

به اتاقش که رسید بوی تره‌بار می‌آمد. کوهی از هندوانه و انار آب‌لمبو شده وسط اتاق بود و چند جوانک خوشحال در حال قر دادن با آهنگ جدید شماعی‌زاده بودند. ناصر درهم فرو رفت. ناصر اهل رسم و رسوم و آیین‌های باستانی نبود اما غزاله چرا. درباره غزاله فقط همین را بدانید که عشق افلاطونی ناصر در دانشگاه بود.

ناصر می‌دانست ماجراهای خوابگاه پسران و دختران به شیوه نیاکانشان به صورت کالا به کالا باهم مبادله می‌شوند. پس دست به کار شد و با همان جورابی که چند ساعت توی کفش چرم مصنوعی‌اش فرایند تخمیر را سپری کرده‌بود وسط سفره جهید و هنر سفره‌آرایی‌اش را به رخ کشید.

شب یلدا در خوابگاه تمام شد و موقع خواب ناصر به یلدای بعدی با غزاله فکر می‌کرد.

۲۳ سال از یلدای خوابگاه با طعم غزاله می‌گذشت و ناصر ۳۰ آذر هرسال به این فکر می‌کرد که چطور غزاله از بین او و حمیدرضا که نوازنده پیانو بود، ناصر را انتخاب نکرد.

شب یلدای ۴۱ سالگی، ناصر در گردهمایی دانشجویان ورودی ۲۳ سال پیش بود. هنوز ته دلش به غزاله فکر می‌کرد که در همان لحظه غزاله ۲۳ سال بزرگ‌تر از در وارد شد و ناصر در حالی که ناخودآگاه دست‌هایش را برای درآغوش کشیدن غزاله باز می‌کرد، داشت با جوراب از وسط سفره تزیین‌شده و گل‌آرایی شده یلدا عبور می‌کرد که جوراب نخکش شده پای چپش به دسته‌فلزی ظرف انار دان شده گیر کرد و شقیقه‌اش درست روی لبه تیز مبل فلزی قدیمی فرود آمد.

غزاله که ناصر را شناخته بود سریع از شلوغی دور شد و در همان لحظه که ناصر داشت در خون خودش نفس‌های آخر را می‌کشید، هیچکس حاضر نشد بزند تخت سینه‌اش که ای مرد نابه‌جا چرا با جوراب‌های بوگندو از وسط سفره یلدا رد شدی؟

ناصر در #یلدای_دوست_داشتنی جاودانه شد.

یلدای دوست داشتنی
نوشتن درباره دنیای عجیب پیرامون
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید