عدهای معتقدند پرسش از معنای زندگی زمانی مطرح میشود که شور زندگی در آدمی فروکش کند. این یعنی چه؟ فرض کنید تماشاگر یک نمایش هستید و آن قدر همه چیز شستهرفته در حال انجام است که مدام دارد به شما خوش میگذرد که اصلاً نمیپرسید من چرا اینجا هستم؟ این نمایش از اساس برای چیست؟ اینها چرا ادا و اطوار در میآورند؟ این عده میگویند زندگی هم، کمابیش همچین چیزی است و تا زمانی که شور زندگی به هر دلیلی، از پدیدارشدن یک ناکامی گرفته تا واردشدن یک مصیبت بزرگ فرونخوابد، پرسش از معنای زندگی سر بر نمیآورد. عدهای دیگر اما بر سر آنند که پرسش معنای زندگی پرسشی اصیل است که جدای از شورانگیز یا ملالانگیز بودن زندگی مطرح خواهد شد و هر کسی زمانی این پرسش را از خود خواهد کرد.
تحلیلم از اینکه این پرسش برای من چگونه پیش آمد این است که این پرسش برای من یک زمانی در گذشته طرح شده بود اما زیر انبوهی از پاسخهای از پیش آماده مدفون شده بود. یعنی به واسطهی جهتدهندگان اصلی به زندگی از جمله خانواده، دین و محیط اجتماعیِ دور و برم آن چنان زندگیام برنامهریزی شده بود و در راستای آن برنامهها خوب پیش میرفت که جایی برای پرسش از معنای زندگی باقی نمانده بود. اما رفتهرفته به واسطهی بروز برخی ناکامیها و سردرگمیها و تویذوق خوردنها این پرسش بالاخره سربرآورد.
در بدو امر، من هم مثل خیلی دیگر از افراد میخواستم با داشتههای فعلیام سروته قضیه را هم بیاورم آن زمان تنها منبع فکریای که به این پرسشم پاسخ گوید دین بود. تلاشهایم نافرجام بود و منجر به عبور از دین شد. فارغ از نقدهای منطقی وارد به دین، آموزههای دین در این حیطه را بیشتر از جنس wishful thinking مییافتم.یعنی چه؟ یعنی اینکه فرض کنید شما یک آدم مستضعف تحت سلطهای هستید که دستتان به هیچ جا بند نیست. در این هنگام از آن رو که هیچکاری نمیتوانید بکنید با خود میگویید اینگونه که نمیشود آخر جهنمی، بهشتی، عذابی، حساب و کتابی باید باشد.اما دقت نمیکنید که بیش و پیش از آن که عذاب و حساب و کتابی و آخرتی در کار باشد، شما «دوست دارید» که اینگونه باشد و پر واضح است که به خاطر اینکه شما دوست دارید چیزی محقق شود، آن چیز محقق نمیشود.
بعد از تجربهکردن این قبیل تلاشهای نافرجام کوشیدم با سوگیری کمتری به این مسئله بپردازم. در این گام تلاش کردم با دقیقتر کردن پرسش معنای زندگی پاسخدهی به آن را تسهیل کنم. بنابرین شروع کردم به تحقیق و تفکر در مورد اینکه وقتی میگوییم معنای زندگی، مرادمان از «معنا» و از «زندگی» دقیقاً چیست؟ مضافاً وقتی زندگی در کنار معنا با هم یک ترکیب اضافی میسازند چه معنا و مفهومی به خود میگیرند؟ منابعی که در این مسیر به من دید دادند کتاب «فلسفهی ملال» لارس اسوندسن، «معنای زندگی» جان کاتینگهام، درسگفتار معنای زندگی مصطفی ملکیان، کتاب «معنای زندگی کِلِمکِه» و کتاب «پرسیدن مهمتر از پاسخ دادن است »نوشتهی دنیل کُلاک بود. در کشاکش دقیقکردن پرسش معنای زندگی بودم که سوالی برایم پیش آمد. آیا پیش از جستوجو برای معنای زندگی نباید امکان معنادار بودن زندگی را بررسی کنیم؟ یعنی ابتدا نباید برویم و بررسی کنیم که «زندگی» با هر تعریفی که خودمان از آن داریم، اساساً در کنار آن تعریفی که از «معنا» داریم، امکان دارد که معنادار باشد؟ اگر دارد حالا برویم دنبال اینکه چیست؟ و اگر ندارد فکر دیگری برداریم.
پایان قسمت اول