بحثی در معرفتشناسی است موسوم به «منطق اهمیتدادن»* که میگوید اگر شما در زندگی به چیزهایی اهمیت بدهید آنگاه دوست دارید در مورد آن چیزها باور صادق داشته باشید. حالا اینکه واقعاً برای کسب باور صادق کوشش کنید یا اینکه باورهای حاضر و آمادهی خود را به عنوان باور صادق جا بزنید موضوع دیگری است. اما اصل این دوستداشتن جایی نمیرود.
زندگیای که در آن به هیچ چیز اهمیت ندهیم زندگی مطلوبی به نظر نمیآید. یک نفر بچهاش برایش مهم است یکی رمزارز یکی هم کسب دانش و الی آخر. پس اگر در پی زندگی مطلوبی باشیم و بخواهیم به چیزهایی اهمیت بدهیم بنا به منطق اهمیتدادن ناگزیریم که باور صادق به دست آوریم. تکرار میکنم این که واقعاً برای کسب باور صادق بکوشیم یا اینکه باور حاضر خود را در عوض باور صادق جا بزنیم فعلاً محل بحث نیست.
اگر موضوعی برایمان مهم باشد ولی کوششمان در جهت کسب باور و باور صادق در مورد آن موضوع به شکست انجامد رفتهرفته از اهمیت آن موضوع برایمان کاسته خواهد شد. مثلاً تربیت بچهمان برایمان مهم است ولی منابع در دسترس برای کسب باور صادق جوابگو نیست نتیجتاً یک جایی میرسد که انگیزانندگیِ دغدغه، قافیه را به ناکامی در کسب باور صادق میبازد و خاموش میشود.
یک راه دیگر برای از بین رفتن دغدغه خفهکردن آن با باورهاست. یعنی زمانی که دغدغه در ما شکل نگرفته و منسجم نشده است خود را با انبوهی از باورهای باربط و بیربط جوری محاصره کنیم که گشتن به دنبال دغدغه و جستن اینکه دغدغهی ما کدام است از اساس یادمان برود. چیزی شبیه سیرابکردن خود با پاسخهایی که مشخص نیست مال کدام سوال هستند و مشخص نیست آیا آن سوالها، سوال ما هستند یا نه؟
اینها را گفتم تا پلی بزنم به تجربهی تحصیلی خودم در دانشگاه. چیزی که در دانشگاه به من ارائه شد انبوهی از ابزارها بود. یعنی واحدهای درسی هر کدام ابزاری را به دست من میدادند و میگفتند با این ابزارها فلان مسئلهها را میشود حل کرد. مثلاً با نامساوی مارکوف چبیشف میشود به این مسئله پاسخ داد که احتمال این که یک نفر بیش از سیصدسال عمر کند چقدر است!
این که این ابزارها برای پاسخگویی به مسائل واقعاً موجود در کف صحنهی واقعیت بودند یا برای سیاهکردن برگههای تمرین و آزمون خودش مرثیهای است که میشود بعداً به آن پرداخت اما چیز مهمی اینجا است که معمولاً مورد غفلت واقع میشود و آن هم درست برمیگردد به همان که بالاتر گفتم یعنی زندگی مطلوب، منطق اهمیتدادن و کسب باور صادق.
چیزی که انگار در مسیر تحصیل گم است نگاه به دانشجو به عنوان یک فاعل است. عمداً نوشتم فاعل و ننوشتم عامل. عامل کسی است که فعلهایی انجام میدهد اما فاعل کسی است که علاوه بر عملکردن به فعلها خودِ فعلها را هم در صورت لزوم تغییر میدهد و از اساس طرحی نو در میاندازد. درانداختن طرحی نو و فاعلبودن (که چیزی بیش از عامل بودن است) نیاز دارد به نیروی پیشرانی که قوتش را دقیقاً از چشمهی جوشان دغدغه برمیگیرد. بعید است نسبت به چیزی دغدغه نداشته باشیم ولی در آن حیطه به فاعلیت برسیم. در بهترین حالت شاید مأمورانی بشویم معذور!
حالا دانشگاهی را در نظر بگیرید که پیوندش با واقعیت موجود از هم گسیخته است یعنی حتی عاملهایی را هم که پرورش میدهد با راندمان پایین میپرورد و برای پاسخگویی به سوالاتی آمادهشان میکند که بیش از همه مصداق بیت «یک ریسمان فکندی بردیم بر بلندی/ من در هوا معلق و آن ریسمان گسسته» است. قطع ارتباط با واقعیت موجود به همین جا ختم نمیشود یکی دیگر از معایبش محدودکردن کانالهایی است که از طریق آن میشود دغدغۀ خویش را یافت.
در چنین وضعی درس و دانشگاه که به قول بنجامین بلوم میبایست بستری باشد که دانشجویان سوالهای مهم را بشنوند و یکی دو مورد را برای تمام عمر خود انتخاب کنند* تبدیل میشود به دانشگاهی که تو را با انبوهی از پاسخهایی که مشخص نیست جواب کدام سوالِ برآمده از واقعیت موجودند زیر چک و لگد میگیرد تا تو هم وابدهی و بشوی یکی مثل خودشان.
نتیجهی چیزی که ترسیم کردهام این میشود که در جریان تحصیل مسئلهها بیان نمیشوند. ایجاد شوق در دانشجو برای کشتیگرفتن با مسئلهها به دست فراموشی سپرده میشود. مسئلهها به دغدغه تبدیل نمیشوند. زندگی از چیزهایی که میتوانست برایمان مهم باشد رفتهرفته تهی میشود، کسب باور صادق میشود شوخی و اگر منطق اهمیتدادن درست باشد زندگی میشود نامطلوب.
*منطق اهمیت دادن را نخستین بار در کتاب معرفتشناسی لیندا زگزبسکی با ترجمهی کاوه بهبهانی دیدم.
*نقل قول بنجامین بلوم را از درس مهارت یادگیری متعلق به متمم به سرپرستی محمدرضا شعبانعلی آوردم.