ویرگول
ورودثبت نام
علی مظفری
علی مظفری
خواندن ۷ دقیقه·۴ سال پیش

نقلی از دینداریِ موروثیِ من

بازکردن بعضی زخم‌ها سخت است، سختی‌اش هم به خاطر این است که مطمئن نیستی بعد از تیغ‌زدن زخم و بیرون‌کشیدن چرک و خونابه، بتوانی دهانه‌ی زخم را دوباره بخیه بزنی. صحبت‌کردن در مورد دین یا به تعبیری بهتر، آن نسخه از دین که من فهمیده بودم برایم چنین احوالاتی را به همراه دارد. چند نکته را باید پیش از پرداختن به اصل مسئله بیان کنم زیرا به شفافیت ادامه‌ی بحث کمک می‌کند.

من به این قائلم که بلافاصله بعد از خشک‌شدن جوهر هر سندی، آن سند از بین می‌رود. یعنی آن سند به عنوان یک امر ثابتی که همگان با مراجعه‌ی به آن برداشت یکسانی از آن کنند در کار نخواهد بود و در عوض ما با برداشت‌های افراد از آن سند مواجهیم. به عنوان مثال وقتی از «قرآن» یا کتاب «سرمایه» اثر کارل ‌مارکس صحبت می‌کنیم. داریم از برداشت خودمان از آن کتاب‌ها صحبت می‌کنیم و نه چیزی بیشتر. همین اعتقاد را در خصوص دین هم دارم. یعنی قائلم دین آن قدر مفهومی‌ست وسیع که سخن گفتن از چیزهایی مثل «دینی که من می‌گویم اصیل است و دینی که توی می‌گویی قلابی» یا «دین فقط اینی است که من می‌گویم و جز این نیست»، معقول نمی‌نماید. هر چند نباید به دام نسبی‌گرایی افتاد و هر چه را به نظرمان می‌آید به یک سند نسبت دهیم. عجالتاً آنچه در ادامه‌ی متن به دین نسبت می‌دهم و هر جا از کلمه‌ی دین و مشتقاتش بهره می‌جویم منظورم برداشتی‌‌ست که «من» از دین داشتم و نه چیزی بیشتر.

دین و دین‌داری من موروثی بود. من مسلمان بودم و شیعه‌مذهب چون پدرم و مادرم چنین بودند و اینان چنین بودند چون پدران و مادرانشان چنان بوده‌اند. در کنار این دین‌داری توارثی، روایت رسمی نظام حاکمه‌ی کشور از طرق مختلف اعم از آموزش رسمی و رسانه هم در شکل‌گیری آن مؤثر بوده است. در کنار این‌ها پاره‌ای مراجعات به متون دست اول اسلامی و گفت‌وگوها و مجالس دینی هم در شکل‌دهی ذهنیت من به دین من نقش داشت. طبعاً common sense جامعه‌ی اطراف هم تأثیرش را بر من گذاشته بود.

از بیان اجزای تشکیل‌دهنده‌ی سبک و سیاق دین‌داری من که بگذریم شاید بتوان گفت تمامی تغییر و تحولاتی که در تعریف دین برای من رخ داد این بود که دین برای من از یک حقیقت محض که داعیه‌ی آگاهی به کل جهان و اسرارش را دارد به یک نوع مدل با متد خاص خودش برای برای تفسیر دنیا فروکاسته شد. در واقع اکنون جایگاه جهان‌بینی دینی در نگاه من در حد یک روش است که مردمان به کارش می‌گیرند برای نگاه به دنیا. کما اینکه برخی جهان‌بینی فلسفی، برخی دیگر جهان‌بینی عرفانی و دیگرانی جهان‌بینی علمی را پیشه‌ی کار خود می‌کنند. این که دقیقاً فرایند افول جایگاه دین در نزد من چگونه طی شد و تلاش‌هایم برای تغییر فرم دین‌داری از دینداری موروثی به دینداری عقلانی چه‌ها بود و چه شد که نشد، مفصل است و هدف این نوشتار نیست. حال نزدیک به سه چهار سالی از تلاش من برای کنار گذاشتن عینک دین می‌گذرد، در این نوشتار می‌خواهم از دید کسی دیندار نیست کمی از احوالاتم در این دوره‌ی گذار سخن بگویم و پاره‌ای هم از آسیب‌هایی که دین‌داریِ من داشت حرف بزنم و خلاصه استخوانی سبک کنم.

تبدیل‌شدن مناسک به اعمالی مکانیکی: رفته‌رفته نماز و روزه‌ و سایر اصطلاحاً واجبات دینی برای من به یک عمل تهی از معنا تبدیل شد. اعمالی که صرفاً پوسته‌ای از آن را با خود حمل می‌کردم. کنارگذاشتنش هم سخت بود، برایم حالتی داشت مثل آخرین طنابی که می‌خواهد پاره شود و اگر پاره شود سقوط خواهی کرد. و تو نمی‌خواهی که چنین شود. ترس و عذاب وجدان شدید هم دیگر حس‌هایی بود که همراهم بود. البته الان برای خودم هم کمی خنده‌دار به نظر می‌رسد ولی آن زمان انگار صدایی زمزمه می‌کرد، حالا معنایی هم در اعمال و مناسک نیافتی مهم نیست. ظاهر بندگی را حفظ کن.

روحیه‌ی تعبد و سرسپردگی: یک چیزی که من هیچ‌وقت با آن کنار نیامدم نوعی‌ روحیه‌ی تعبد و سرسپردگی در دین است. نمی‌فهمیدم و نمی‌فهمم که چرا یکی باید بنده باشد و بندگی کند. زیاد این عبارت را می‌شنیدم که گفته می‌شد ما با عقل می‌فهمیم که یک سری چیزها را اساساً نمی‌توانیم بفهمیم و عقل برای درکش عاجز است(هر چند بعدها فهمیدم که سخن خود نیز زمان‌مند است) و حالا که نمی‌توانیم بفهمیم باید پیرو و بنده باشیم. این برای من شاید پذیرفتنی بود که بعضی مسائل را لااقل در حال حاضر نمی‌شود فهمید اما اینکه حالا که نمی‌فهمیم پس باید پیروی کنیم و بنده باشیم برایم ناموجه بود. در واقع دین را پدری سخت‌گیر یافتم که کنارآمدن با وی برایم ناممکن می‌نمود. پدری که برای از ریز تا درشت امور زندگی دستور و امر و نهی داشت.

هر چه گنگ‌تر، پیچیده‌تر و عمیق‌تر: به کرات در متون افراد شاخص اسلامی و در گفت‌وگوها به عباراتی برمی‌خوردم که پر بودند از واژگان و کلمات ذهنی. برایم از چنان ابهتی برخوردار بودند که به خودم اجازه نمی‌دادم در آن‌ها دقیق شوم و می‌گفتم حتماً ایرادی در من است که نمی فهمم. اما رفته رفته آن‌ها را یک کولاژی از کلمات یافتم که صرفاً در نگاه اول زیباست اما در پس پشت آن‌ها خبری نیست که نیست. فکر می‌کنم هر اندیشه که برای ارائه‌ی خودش نیازمند پیچیدگیِ نامتناسب با دشواری موضوعی باشد که می‌خواهد از آن سخن بگوید دارد کژ می‌رود.

تدارک‌ندیدن راه عبور از خود: به نظرم نقطه‌ی اوج یک اندیشه آن جاست که در کمال تواضع، راه عبور از خود را هم معین کند چرا که اکنون معتقدم اندیشه‌ها زمان‌مندند و هر آن چه سخت و استوار است دود می‌شود و به هوا می‌رود. این چیزی بود که در دین نیافتم. یعنی دین در تمام عرصه‌های حرف‌های نسبتاً ثابتی داشت که جز آن را محترم نمی‌شمرد. به صورتی متناقض به شیوه‌ای بود که می‌شد با اندکی ماست‌مالی همه‌چیز در آن جای داد به نحوی که منطقی بنماید و آب از آب تکان نخورد. گاهی هم یافته‌ای جدید ارائه می‌شد و بنیان‌های دین را نشانه می‌گرفت. واکنش اول کوبیدن و انکار بود اما کار که از دست به در می‌رفت به این توجیه می‌رسیدیم که فلان یافته‌ی جدید که اصلاً اول بار در خود قرآن ذکر شده و چیز جدیدی نیست. که خب این برایم خیلی هضم‌ناشدنی بود. یعنی دین شده بود بشکه‌ای که هر بار نشتی می‌کند باید به زحمت بیفتی که یک‌جوری جلوی نشتی را بگیری در عوض اینکه شاید لازم است بشکه را کلاً کنار بگذاری.

سرکوب‌گری پرسش: این یکی مورد آمیزه‌ای از چندین و چند اِلِمان است. در واقع نه اینکه دین بیاید و بگوید فکر نکن، فکرکردن بد است و نظایر این. اما مرزگذاری برای پرسش‌گری اساساً برای من معنا ندارد. شاید پاسخی برای برخی پرسش‌ها نداشته باشیم اما اینکه تا این حد و حدود بپرس و بیشتر نه. برایم مفهومی ندارد.

تقدس‌گرایی: قائلم به اینکه تا چیزی خرد و خمیر نشود، ساخته نمی‌شود. در دین خیلی چیزها را نمی‌شود زیر پتک بی‌رحم نقد و پرسش گرفت چرا که معصومیت و قداست دارد. این هم یکی از عواملی بود که با آن کنار نیامدم. اصل و اساس شخصیت و خیلی حرف‌های منتسب به افراد شاخص و شخصیت‌های دینی برایم عاری از معنا بود و بعضا ضدعقل اما چون قداست داشت، نباید از یک حدی بیشتر به آن نزدیک می‌شدی و در آن دقت به خرج می‌دادی.

ناهم‌خوانی با دنیایی که رفته رفته می‌شناختم و روحیه‌‌ی وصله‌پینگی: این به نوعی در ادامه‌ی موارد قبلی است. وقتی اندیشه‌‌ای در عوض نشان‌دادن راه عبور از خود، چنین نکند و خود را یگانه حقیقت انکارناپذیر عالم بی‌انگارد، لاجرم در مواجهه با جهان عظیم و دائماً در حال تغییرِ بیرون کم می‌آورد و اگر نخواهد کوتاه بیاید، به هزار راه ‌و روش خود را وصله و پینه می‌کند تا به قامت دنیای بیرون پوشیده شود. اما برای من و جهانی که شناختم این وصله و پینه‌زدن‌ها کافی نبود و این لباس تنگ پاره شد.

این‌ها گوشه‌ای از چیزهایی بود که بر من گذشت. قطعا خالی از ایراد نبوده و جای بحث بسیار دارد. می‌خواهم به این مسئله هم اشاره کنم که افرادی هستند وضع و حالی مشابه کم‌و‌بیش مشابه من دارند و یک عارضه‌ی مبتلابه دارند که من اسمش را می‌گذارم واماندگی. واماندگی به این معنا من در گذشته جهان‌بینی‌ای داشتم طبق آن جهان‌بینی امور زندگی را مدیریت می‌کردم و مثل هر کس دیگری دوستان و آشنایانی داشتم. حال که شکافی در جهان‌بینی من رخ داده افرادی که مرا با جهان‌بینی گذشته می‌شناسند هضم من و جهان‌بینی کنونی‌ام برایشان دشوار است و مرا پس می‌زنند و نمی‌پذیرند که خوب طبیعی است. از سوی دیگر هم افرادی که بر جهان‌بینی کنونی من انطباق بیشتری دارند به خاطر تصویری که از گذشته‌ی من در ذهن ایشان نقش بسته در پذیرش منِ کنونی دشواری دارند که این هم غیرطبیعی نیست. این امور طبیعی در حالت رادیکال می‌توانند به تنهایی فرد و مشکلات جدی بینجامد. مدیریت این دوران گذار و تلاش برای پرورش‌دادن روابط جدید امریست که باید پیگیر آن بود. من خوشبختانه به واسطه‌ی جامعه‌ی نزدیک به خودم که هم‌پای یکدیگر رشد کردیم و جهان‌هایمان از هم دور نبود کمتر به این واماندگی دچار شدم اما کسان بسیاری هستند که از واماندگی رنج می‌برند و خط مشی مشخصی برای برون‌رفت از آن ندارند. این نوشتار در پی آن بود که ضمن استخوان سبک‌کردنی که پیشتر شرح آن رفت به کسانی که چنین وضعی دارند جسارت خوداظهاری بدهد و در برون‌رفت از این گذار به ایشان کمک دهد.


دیناسلامواماندگیمذهبشیعه
متن‌ها بهانه‌اند، یادگیری در حاشیه اتفاق می‌افتد.
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید