امروز 22 اسفندماه، یک روز معمولی مانند 364 روز دیگر است. پنجره اتاقم را باز کردم. زمستان آخرین روزهای خودش را پشت سر میگذارد و بهار از یک ماه پیش مقدمات آمدن خود را فراهم کرده است. هوا نیمه ابری است و صدای باد و گنجشکان فضا را پر کرده است. درختان در تکاپو هستند و خود را به دست باد سپردهاند. اناری بر سرشاخه قرار دارد درحالی که برگها در حال جوانه زدن هستند.
نمیدانم شاعر این شعر کیست ولی دوست دارم ببینمش و به او بگویم زمستان هم گذشت و انار همچنان سربلند است.
نسیم خنکی که نشان از آخرین تلاشهای زمستان است به درون اتاق میآید و چایی که روی میزم قرار دارد را سرد میکند. چایی که غفلت از آن باعث شد، شور و حرارت خود را از دست بدهد و دیگر دلچسب نباشد. باز شدن پنجره این فرصت را به آفتاب داد که بدون هیچ سد و مانعی وارد اتاق شود و خودش را روی فرش کف اتاق پهن کند. بیشک این هوا یکی از بهترین و دلنشینترین هواهای سال است. حس نوستالژی آمدن عید را میتوان در تکتک ذرات آن حس کرد. آمدن بهار و عید خود نشانهای از شروع دوباره زندگی است.
در ابتدا گفتم که این روز با روزهای دیگر فرقی ندارد، ولی دارد. من هیچ روزی را را بیش از سی و یک بار ندیدهام و امروز برای اولین بار یک روز را برای بار سی و دوم میبینم و زندگی میکنم. روز تولد معمولاً آدم یک حس دیگری پیدا میکند. از طرفی خوشحال است که یک سال دیگر را همراه با خاطرات تلخ و شیرین پشت سر گذاشته است و از طرفی نگران و ناراحت است، چون یک سال از عمری که میتواند زندگی کند کمتر شده است. من هر سال نسبت به این روز احساس خاصی داشتم ولی امسال با سالهای گذشته برایم فرق دارد. امسال احساسات من نسبت به گذشته بیشتر تغییر کرده و نسبت به همه چیز سردتر شدهام. گویی زمستانی که به آن علاقه دارم در من نفوذ کرده و احساسات من را تحت تاثیر خودش قرار داده است و یا شاید از اثرات بالا رفتن سن است. اینکه نسبت به موضوعات و اتفاقات نه زیاد نارحت و نه زیاد خوشحال میشوم. دیگر آن حس شوق و هیجانی که باعث افزایش ضربان و تپش قلب شود در من به وجود نمیآید یا دست کم آنقدر نیست که بتوان آن را به حساب آورد. اتفاقی دیگر که در من رخ داده است این است که قطعیت خودم را از دست دادهام و در مسائل زندگی و تصمیمات دچار تردید میشوم. به نظر من هر نظری میتواند درست باشد و تنها به این بستگی دارد که ما از چه زاویهای به آن نگاه کنیم. علت تمام مشکلات و بحثهایی که بین آدمها وجود دارد همین است. آدمها معمولا زندگی را فقط از دید خود میبینند و به دید و نگاه دیگران اهمیت نمیدهند و آن را اشتباه میپندارند. وقتی با این تفاوت نگاه به زندگی و آدمها نگاه کنیم دیگر کارهای آنها نمیتواند آنچنان ما را تحت تاثیر قرار دهد و ما را ناراحت کند. از نظر من این اتفاق میتواند یکی از بهترین اتفاقات زندگی هر کسی باشد.
باد همچنان درحال وزیدن است و درختان درحال رقصیدن، گویی از این شروع دوباره زندگی مست شدهاند. امروز شروع دوباره زندگی برای من هم هست. برای درختان تکلیف مشخص است و هدف آنها از زندگی معین و معلوم است. درخت از خواب زمستانی بیدار میشود. شروع به رشد و ساختن برگ و شکوفه میکند. به مرور برگها بزرگ میشوند و شکوفهها رشد میکنند و تبدیل به میوه میشوند. میوهها به ثمر مینشینند و برگها شروع به ریختن میکنند و بعد از آن درخت دوباره به خواب زمستانی میرود. این روند سالها برای درخت تکرار میشود. بین ما و درختان تفاوت بسیاری است. آنها از این تکرار لذت میبرند، ولی تکرار برای ما خسته کننده و ملالآور است. البته این هدفی است که ما برای درختان میبینیم. حال اگر خودمان را در جایگاه درخت قرار دهیم این تکرار زندگی میتواند لذت بخش باشد. حتی اگر هدف ما مشخص و تعیین شده باشد.
وقتی مراحل زندگی مشخص باشد همه چیز طبق قاعده و قانون پیش میرود و احساس رضایت از خویش بوجود میآید. ولی وقتی مسیر مشخص نباشد، آنگاه مشکلات شروع میشود. پیدا کردن مسیر میتواند بسیار سخت و دشوار باشد و همیشه این حس در ما وجود دارد که مسیری که انتخاب کردهایم اشتباه است. اگر مسیر اشتباه انتخاب شود، میتواند برای ما بسیار گران تمام شود. ما برای پیمودن راه یکبار بیشتر زمان نداریم. مشکل بزرگتر این است که ما اول باید مقصد را مشخص کنیم و بدون مشخص کردن مقصد پیدا کردن مسیر درست ناممکن است. حال اگر این مشکل را در کنار احساس عدم قطعیت قرار دهیم میتواند یک غول بیشاخ و دم را برای ما بسازد که در هر لحظه به ما یادآوری کند که زندگی پوچ و بیارزش است.
در این سالیانی که از عمر من گذشته من مسیرهای زیادی را رفتهام، ولی هنوز نتوانستم بهترین مسیر را پیدا کنم. شاید مشکل اصلی پیدا نکردن مقصد است. با این حال من درحال ادامه دادن هستم. چیزی که من دریافتم این است که زندگی ممکن است مقصدی نداشته باشد و فقط مجموعهای از راهها باشد. هدف فقط مسیرها باشند و انتهایی برای آن وجود نداشته باشد. اگر ما از مسیری که در آن قرار داریم احساس رضایت کنیم از نظر من این خود مقصد است. به قول شاعر: " آب در کوزه و ما تشنه لبان می گردیم، یار در خانه و ما گرد جهان می گردیم " پس این رضایت درونی ما از زندگیست که میتواند مقصد نهایی باشد، که هیچگاه تکراری و ملالآور نخواهد شد.