وقتی کتابهای جیمز هالیس را که در مورد مکتب یونگ است را میخوانم، دچار فروپاشی میشوم. به درون خود نگاه میکنم و در ذهنم غرق می شوم. این کتابها مانند مطالعه مضررات سیگار، برای یک سیگاری است. با مطالعه این آسیبها دو راه پیش روی خود میبیند. سیگار را ترک کند یا مطالعه را متوقف کند. سیگار و ترس از رها کردنش فشار زیادی به او وارد میکند، پس به ناچار راه دوم را انتخاب میکند. ولی راه دوم موقتی است. بعد از مدتی دوباره مشکلات و مضررات سیگاری بودن را به خاطر میآورد. این یادآوری مثل سوهان، روح او را نوازش میکند. این بار دیگر راهی برای فرار از آن وجود ندارد.
نام کتاب: بیست و یک کار مهم بعد از سیسالگی
موضوع: نیمه دوم عمر، معنای زندگی
نویسنده: جیمز هالیس
مترجم: مرضیه مروتی
ناشر: بنیاد فرهنگ زندگی
تعداد صفحات: 252
قیمت: 56000 تومان
وقتی از دنیای کودکی خارج میشویم و قدرت تفکر و شناخت دنیا را بدست میآوریم، سوالاتی بنیادی ذهن ما را به خود مشغول میکند. سوالاتی که هرچه بیشتر به آنها فکر میکنیم، متوجه میشویم هیج جوابی برای آنها وجود ندارد. یکی از اصلیترین این سوالات درمورد هدف ما از زندگی در این دنیا است. ما دوست داریم که یک جواب ساده برای آن پیدا کنیم و ذهن خود را از آن آزاد کنیم. وقتی کودک هستیم، هیچ مسئولیتی بر عهده ما نیست. حتی سبک زندگی و روند آن هم بر دوش دیگران است. هنگامی که قدرت تفکر و تامل بدست میآوریم. متوجه میشویم، که میتوانیم کارهای خود را با اختیار انجام دهیم. اختیار همراه با قبول مسئولیت است. ولی ما با ترس قبول مسئولیت رو به رو میشویم. به همین دلیل به دنبال جوابی قطعی در مورد دنیا و زندگی هستیم. در این مرحله با ترسهای درونی مواجه میشویم. بزرگ شدن ما همراه با تجربیات و دلبستگیهایی است که برای خود جمع میکنیم. وقتی به قدرت تفکر و تامل میرسیم، مجموعهای از این تجربیات و دلبستگیها گذشته ما را میسازند. گذشتهای که به آن عادت کردهایم و با آن حس راحتی میکنیم. گذشتهای که در آن سرشت ما بدون اختیارات خودمان شکل گرفته است. زمانی که متوجه میشویم که این تعلقات و توشه ممکن است ما را در مسیر اشتباه قرار دهند، برایمان بسیار دشوار است که آنها رها کنیم. پا گذاشتن در دنیای جدید مضطربمان میکند و باعث ایجاد ترس و استرس میشود. در این مرحله معمولاً حاضر هستیم کارهایی را که به ما آسیب میرساند را تحمل کنیم و درمقابلشان ایستادگی نکنیم. در این زمان است که به زندگی دیگران نگاه میکنیم و سعی بر این داریم که مطابق گذشته و زندگی دیگران مسیری را برای خود پیدا کنیم. کمتر به حس درونی خود گوش فرا میدهیم. درصورتی که زمان آن فرا رسیده که زنجیرهایی که گذشته را به ما اتصال میدهد را پاره کنیم و با بینش، شجاعت و پایداری به درون خویش گوش فرا دهیم و مسیر جدید را در پیش گیریم. مسیری که برای حرکت در آن نیاز داریم با مسائل و مشکلاتی مقابله کنیم. در این مسیر میتوانیم مشکلات و آسیبهایی که به ما وارده شده و همچنان در حال آسیب زدن است را شناسایی کنیم. ولی به دلیل ترسهای درونی و ترس از دست دادن، معمولا این آسیبها نادیده گرفته میشود و بهایی به آنها نمیدهیم. درصورتی که نادیده گرفتن آن باعث میشود که هم به خود و هم به دیگران ظلم کنیم. این عدم قدرت با آسیبها و مشکلات خود میتواند ناشی از گذشته و اتفاقات آن باشد. در این مرحله باید سعی کنیم بجای سازگاری، با آنها مقابله کنیم و به ندای درونی خود گوش فرا دهیم و طبق نظرات او زندگی خود را پیش ببریم. وقتی بتوانیم در مسیری که درون ما به ما نشان میدهد حرکت کنیم، آنگاه از بند اسارت گذشته رهایی مییابیم. معمولاً جامعه ارزشهایی را برای خود مغتنم میشمارد. ارزشهایی مانند شغل عالی، پول، قدرت، مقام و ... . درصورت قبول این ارزشها برای خود، محکوم به زوال و کوچکی هستیم. ما خیال میکنیم این عوامل میتواند باعث شادی ما شوند. اصلاً شاد بودن به چه معناست؟! آیا همین شادیهای عامیانه جامعه، مثل شغل، رفاه، آسایش و ... است؟! این عناصر همه زودگذر و تمام شدنی هستند و هیچکدام تداوم ندارند. آیا وقت آن نرسیده است شادی را انتخاب کنیم که دائمی و فنا ناپذیر باشد؟! اگر ارزشهای جامعه را نادیده بگیریم، ترسهایی از سمت آن ما را فرا میگیرد. ترسهایی که اگر قدرت مقابله با آن را نداشته باشیم، ارزشهای درونی خود را فدای این ارزشها میکنیم. حال زندگی روزانه ما شامل تصمیمهای گوناگونی میباشد. این تصمیمها میتواند برخلاف ندای درونی ما باشد و از سمت جامعه و ارزشهای آن نشئت بگیرد. این همسویی به جامعه میتواند حس امنیت و کاهش اضطراب و استرس را به همراه داشته باشد. ولی چیزی که ما متوجه آن نیستیم این است که این تصمیمات در کوتاه مدت این احساسات را به ما القا میکنند. با گذشت زمان ما از خود واقعی و ندای درونمان دور میشویم. این دور شدن حس اضطراب و آشفتگی را در ما دو چندان میکند. پس این تصمیمگیریها گویی یک نوع خود تخریبی است که روزانه رخ میدهد. پس بهتر است با این خود تخریبیها هرچه زودتر مقابله کنیم و به ندای درونیمان گوش فرا دهیم. این توجه به حس درونی برعکس آن، در کوتاه مدت استرس و اضطراب را ناشی میشود ولی در بلند مدت اطمینان، امنیت، عدم اضطراب و استرس، آرامش و حتی رضایت را به ما میدهد.
یکی از مهمترین عواملی که بر روی زندگی ما تاثیر گذار است مربوط به گذشتگان ما میباشد. روحهای گذشتگان که همچنان با ما درحال زندگی هستند. زندگی قبیلهای و جمعی نوعی از این میراث هست که برای ما باقی مانده است. جایی که رئیس قبیله این اجازه را داشت که مسیر را برای همه مشخص کند. در ای وادی کسی به خودش حق انتخاب و گوش فرا دادن به ندای درون را نمیداد. دنیایی که قبیله مشخص میکرد دنیای اصلی بود و دنیای درون و فردی را حقیر و کوچک میشمرد. این عوامل دست در دست هم میداد و انسان را از آنچه خواستگاه اصلیش بود دور میکرد. افراد معمولا زندگی بزرگان را الگو و سرمشق خود قرار میدادند. زندگی که برای خودشان و مطابق اصول خودشان ساخته نشده و تقلید بود. کل زندگی این افراد در انحراف از درون خویش و دل سپردن به قیبله بود. در دنیای مدرن این سبک از زندگی منسوخ شده است البته مذاهب سعی میکنند کمی از آن سبک زندگی را اجرا کنند و با این کار پیروانی برای خود بدست آوردهاند. این دو در زمانهای تنهایی و خلوت با خویشتن، قادر به پاسخگویی به نیاز ما نیستند و کوچکی خود را به نمایش میگذارند. آیا وقت آن نرسیده دنیای بزرگ و تصور بزرگ را فدای زندگی کوچک خود نکنیم؟! در این دنیا حتی تقلید از معنای زندگی دیگران هم اشتباه است و ما خود باید معنای منحصر به فرد خود را انتخاب و مسئولیتهایش را قبول کنیم. چه بخواهیم چه نخواهیم ما باید معنویت خود را پیدا کنیم و نمیتوانیم از زیر بار آن خارج شویم. پیدا کردن آن مستلزم تلاش و قبول کردن سختیهای مسیر است . جایی پر رمز و راز که انتخاب آن فراتر از ایگوی درونی ماست. دراین مرحله باید ترسهای کودکی و ترسهای ناشی از مسئولیت را رها کنیم و به سمت چیزی که هیچ گونه قطعیتی در آن وجود ندارد حرکت کنیم. همه ما برای انجام کاری خاص آمدهایم و مانند یک قطعه منحصر به فرد برای پازل دنیا هستیم پس باید آنچه را که در درون ماست زندگی کنیم و نسبت به مسائل بیرونی بیتوجه باشیم. این عدم قطعیت در جهان خود یکی از دلایلی است که نشان میدهد زندگی و روش دیگران نمیتواند معنای زندگی ما را پاسخگو باشد.
ترس از وارد شدن در دنیای جدی همیشه و همواره همراه ما بود است. در کودکی ما فکر میکردیم که بزرگترها درمورد همه مسائل اطلاعات دارند. هرچه بزگتر میشدیم به این واقعیت نزدیکتر میشدیم که مسائلی هست که هنوز هیچ کس از آنها اطلاعی ندارد و اگر هم اطلاعی داشته باشد منحصر به فرد هست و نمیتواند پاسخگویی برای نیازهای ما باشد. این روند همچنان ادامه دارد و فرزندان ما هم با همین خیالها بزرگ میشوند. ما نباید آنها را مطابق زندگی زیسته و یا زندگی که دوست داشتیم برای خود فراهم کنیم، پرورش بدهیم. باید به آنها حس آزادگی در انتخاب بدهیم و بگذاریم خودشان مسیر زندگی خودشان را پیدا کنند. این بهترین محبت و لطفی است که میتوانیم در حق آنها انجام دهیم. محبت کردن نباید فقط محدود به دیگران باشد، بلکه ما باید به خودمان هم محبت کنیم. باید خواستههای خودمان را در ارجحیت نسبت به خواستهها دیگران قرار دهیم و مقدمات رشد و پویایی خود را فراهم کنیم. البته رشد و پویایی ما جدا از نیازهای مادی ما نیست. ما برای زندگی در این دنیا به دو چیز نیاز داریم اولی شغل که بتوانیم با آن نیازهای مادی و جسمی، در کل نیازهای دنیوی خود را برطرف کنیم و دومی رسالتی است که با آن نیازهای روحی خود را پاسخگو باشیم. این دو میتوانند متفاوت از یکدیگر باشند. در بهترین حالت در راستای یکدیگر قرار میگیرند و در بدترین حالت رو به روی هم قرار می گیرند، که آنگاه باید یکی را تغییر دهیم، و چه بهتر که نیاز دنیوی باشد.
https://alirezaefy.ir/معرفی-کتاب-بیست-و-یک-کار-مهم-بعد-از-سیسالگی/