alimo
alimo
خواندن ۳ دقیقه·۳ سال پیش

سپندارمذگان نگاشتی کوتاه برای کسی که نیست!

وقتی می‌نوشتمش Day One از هانس زیمر روی ریپیت داشت پلی می‌شد.


گاهی اینجوریه که انگار از دور به خودت نگاه می‌کنی. انگار روحت از حبس شدن توی یه فضای با اغماضِ وسیعی دو در یک خسته شده! می خواد یه حال و هوایی عوض کنه. میاد بیرون یه چند لحظه. اونجاست که انگار یه حالتِ بگیم مثلا معنوی! خاصی به آدم دست میده.
به گذشته‌ت نگاه می کنی. به یه سری اتفاقا. به خاطراتت. به فراز و فرودا. به هر چیزی که برای هر کدوم‌مون فرق می‌کنه و خاصه. این وسط یه نگاهم میندازی به الانت. به چیزی که هستی. به چیزی که اون اتفاقا تبدیلت کردن بهش...

حقیقتا لابه‌لای این همه ارتباطای گره‌وار! آدم نمی فهمه خیلی چیزا رو. آدم مفلوکه از درکِ عاملِ وصلِ حلقه‌های زنجیر. نهایتش اینه که میرسه به یه سوال تکراری و آشنای همیشگی:

چی شد که به اینجا رسیدیم؟!

می دونید؟ هیچ موقع نمی‌فهمیم دقیقا چه اتفاقی افتاده. ولی میشه یه کاری کرد. میشه بین اون همه طناب که شبیه تار عنکبوت شدن، سر یه طنابو از همون اولش گرفت و رفت جلو. بری و بری و بری تا ببینی به کجا میرسه. این کارو میشه انجام داد. حداقل تا حدی...

بذار اینجوری شروع کنم. نمی دونم از کجا پیدات شد. نمی فهمم. اون روزی که به دنیا اومدم مخرجِ کسری که می تونست احتمالِ اینو محاسبه کنه که یه روز من یه جایی یه موقعی یه روزی سر از زندگی تو دربیارم چند تا صفر داشته. تو میدونی؟ یا اصلا برفرض مثال که همون احتمالِ یک از صدها صفر به وقوع پیوست و من یه جایی از کنار تو رد شدم. بعدش چی؟ چجوری همه چیز پشت سر هم اینجوری چیده شد؟ یا یه سوال دیگه. چرا باید اینجوری چیده بشه؟ سرنوشت؟ نمی دونیم...

ولی یه چیزو می تونیم بدونیم و بفهمیم. خودمونو. می تونیم از همون اولِ سرِ طنابِ خودمونو بگیریم و بیایم جلو و ببینیم چی بودیم و چی شدیم. اینکه بخوام الان از همون اولشو تعریف کنم و بیام جلو که خیلی طولانی میشه. خودت همه‌شونو یادته. بذار به جاش یه سوال دیگه ازت بپرسم.

تو کی هستی؟!

هر جور نگاه می‌کنم تبدیل کردن منِ دو سه سال پیش به منی که الان داره این شبه‌نامه رو می نویسه نمی تونه کار یه آدم معمولی باشه. بیا و راستشو بگو یه بار. چیکار کردی با من؟ منِ سنگِ بی‌احساس کی اینی شدم که هستم؟ کی اینی شدم که می‌بینی؟ کی اینی شدم که حس می‌کنی؟ کی اینی شدم که جهانش عوض شد؟ نمی‌دونم قیامت شد یا چی. ولی یهو همه چی بهم ریخت و یه بار دیگه و این دفعه یه جور دیگه نظم گرفت. منظومه‌ی شمسی عوض شد. خورشید جدید نشست سر جای خودش و به خودم که اومدم دیدم همه چیز داره دور اون می‌چرخه. فکرام. آرزوهام. احساساتم. نگرانیام. می‌خواستم هر کاری از دستم برمیاد انجام بدم برای اینکه حال خورشید خوب باشه. می دونی. تو خودتم هر چقدرم که روی مود نباشی یا حالت بد باشه، بازم تا وقتی صبح که بیدار میشی خورشید هنوز در حال تابیدن باشه یعنی زندگی هنوز در جریانه و درست داره پیش میره... خلاصه یه شعری بود می گفت:

حالا که نیستی
قلبم عجیب می‌تپد از دوریت بگو
روحی، نفس برای منی یا تمامِ من؟
آهو تو کیستی...؟!

دراز کشیده ام
روی مبل خاکستری رنگ‌مان
چشم در چشمِ دیواری سفید
سکوت تنها همدم من است
آن را نیز
می گیرد از من
نفس هایم
شاید تنها راه رهایی
پناه بردن باشد
به سیاهی
چشمانم را می بندم...
این جهانِ تاریکیِ پشتِ چشم
تنها پناهگاه من بوده‌ست
تنها جایی
که می توانم
خود را
میان آغوش تو بیابم
آری
تو اینجایی
و از دستانت
هنوز
بوی لاک خشک نشده به مشام می رسد...
حال خوبتو با من تقسیم کن
می نشینی چند تمرین ریاضی حل کنی/ خط کش و نقاله و پرگار، شاعر می شود (نجمه زارع)
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید