به ذهنم رسید که متنی بنویسم، و تصویری از شخصی ترسیمکنم که امکان مهاجرت تحصیلی را داشته، ولی تصمیم گرفته تا ایران بماند. هدفم اصلا مقایسهی بین این دو عمل نیست. هدفم نتیجهگیری در مورد خوب یا بد بودن اتفاقات گذشته هم نیست. در چنین انتخابی شاید نتوان از کلمات درست و غلط استفاده کرد. مهاجرت انتخاب یکی از هزاران مسیر زندگی است. مثالهای زیادی از افرادی که مهاجرت میکنند، تجربیات خودشان را به اشتراک میگذارند ولی کمتر کسی راجع به آنچه ممکن است در ایران تجربه شود مینویسد. شاید فکر میکنیم همین است که هست،چیز بیشتری نخواهیم دید.
بعد از کنکور بیشتر وقتم را به یادگیری رانندگی، ورزش و تفریح گذراندم. تصمیمم را گرفته بودم. انتخابهایم برق و عمران دانشگاه شریف بود. شاید آن سالها در جو انتخاب رشتههم قرار گرفتهام. برخی از دوستانم اما با هدف اپلای رشتهی برق را انتخاب میکردند و تاکید داشتند که چند سال دیگر از ایران خواهند رفت. اپلای و مهاجرت برای من کلمه ی غریبی بود. وارد دانشگاه شدیم. ترم اول و دوم واقعا افتضاح بود. دانشکده ما درسهای من درآوردی به تقلید از برخی دانشگاههای خارجی در این دو ترم ارائه میکرد که بیشتر از آموزش، دانشجویان را از انتخابشان مایوس میکرد( در حال حاضر گویا آن درسها تغییر کردند و این خوشحال کنندهاست).
تابستان سال ۹۳ بود که بنیاد نخبگان برنامهی آموزش کسبوکار برگزار کرد. آن زمان بنیاد با حالا فرق میکرد. برنامهی خوب داشت. با چند تا از دوستانم شرکت کردم. باید بیزینس پلن مینوشتیم و ایده میدادیم و در جلسهی اخر ارائه میکردیم. ایدهام یک کافهی اینترنتی بود. یک شبکهی اجتماعی خاص با ایده گرفتن از google+ برای کافهها که درآمد اصلیاش را از تحلیل دادهی علاقهمندی ادمها و در نتیجه تبلیغا به دستمیآورد. بسیار تشویقم کردند و جایزه و ... . یادم هست آن زمان آقای ناظمی(الان معاون وزیر ارتباطات اقای آذری جهرمی هستند و آن زمان مدرس دوره بودند) من را کنار کشیدند و از من پرسیدند که از ایران میروم یا خیر. گفتم نمیدونم و حرف از خانواده و ... زدم. توصیه کردند حتما بروم. بروم و تجربه کنم و اگر مایل نبودم بازگردم. ۱۹ ساله بودم و آنچنان به آینده فکر نمیکردم. از زندگی خودش برایم گفت. یادم هست در حیاط بنیاد نخبگان اصفهان با ایشان نشسته بودیم. حیاط با صفایی داشت. این لحظهی توصیهی اقای ناظمی در ذهنم ماند گرچه به آن عمل نکردم. بعد از اینکه برنده شدم، یکی از سرمایهگذاران(اگر اشتباه نکنم اقای جواهریان) به من پیشنهاد دادند تا طرحم را در کافهای ایشان در سیتی سنتر اصفهان تاسیس خواهند کرد پیاده کنم. نمیدانستند من ۱۹ سالهام :)) . زمستان بود که با من تماس گرفتند که کافه امادهاست. بگویید برای تاسیسات چه لازم دارید. اما برای اینکار اماده نبودم. یعنی فکر نکرده بودم که باید یک محصول اولیه اماده میکردم. ایده برایم حکم مسابقه را داشت. مسابقه تمام شده بود. کمی به جنب و جوش افتادم که تیم اماده کنم. اما از یک جوان ۱۹ ساله بدون تجربه و بی هیچ راهنما انتظاری هم نمی رفت. یک بار جلسهای گذاشتیم. فرستادم یکی از دوستانم از کافه بازدید کنم. به هرحال این فرصت هم از دست رفت. باید دانشگاه را رها میکردم به اصفهان بر میگشتم. نشد...
در دانشگاه اما به ترم سوم که رسیدیم، تلاشهای همدانشگاهیانم برای TA شدن و recommendation گرفتن از اساتید شروع شد. سال بالاییها TA ما میشدند. ما TA سال پایینیها و ... . هدف اما نه یادگرفتن بود و نه لذت بردن. هدف جمع کردن تعداد زیادی ریکام بود تا بتوانی جاهای بیشتری اپلای کنی. البته جو، جو صمیمی و دوستانهای بود. به خصوص که از ترم پنجم من گرایش سیستمهای دیجیتال را انتخاب کردم. بچههای گروه دیجیتال واقعا دوستداشتی و همراه بودند. از انتخابم راضی بودم و تازه به رشتهام علاقهمند شدم. واقعا آنقدرها هم بد نبود:)) .قصدم تعریف راجع به دانشکده و وضعیت نیست. لذا سریعتر به سال اخر برویم.
تعداد زیادی از دانشجویان همدوره من قصد داشتند تا پنج ساله لیسانس را به پایان برسانند. به این جهت که میتوانستند درسهای کمتری در هر ترم بردارند( و طبعا معدل را افزایش دهند) و یا دو رشته (minor) بخوانند تا برای اپلای رزومهی قویتری داشته باشند. سال چهارم موج اول اپلایها شروع شد. البته تعدادشان نسبت به پنج سالهها کمتر بود. اولین زمانی که دچار شک شدم. شاید من هم باید از ایران میرفتم. عکسهای شاد ایسنتاگرام دوستانم را که میدیم گاهی غمگین میشدم. از تصمیمم مطمین نبودم.بر خلاف حرکت عموم رفتار کردن گاهی خیلی سخت میشود. واقعا از لحاظ روحی سال بدی بود. اما یک حسی قوی در من بود که مایل بودم چیزی بسازم.
تابستان ۹۵ کارآموزی را درشرکتی گذراندم که به عنوان سرویس دهنده PSP فعالیت میکرد. کارم پروگرام کردن یک پوز چینی بود. اندروید مینوشتم. با دوستم در این شرکت با کلی دوندگی وارد شدیم. عجیب بود که برنامهای برای کاراموز نداشتند. ما بودیم و پروتوکل شاپرک و یک داکیومنت ناقص . در اینترنت هم هیچ چیز نبود. روزگار عجیبی بود. در داکیومنت شاپرک غلط پیدا میکردیم. چون کسی هم مستقیما به ما کمک نمیکرد، بعضا مجبور بودیم کدینگهای شاپرک را بشکنیم :))) واقعا جالب بود. اواخر دورهی کارآموزی مدیریت شرکت پیشنهاد کرد تا من و دوستم را با هزینهی شرکت به دورهی اموزشی بفرستند. دورهی اموزشی عمومی نبود و کلا معدود افرادی در این حوزه کار میکردند. من که عقیده داشتم در دورهی کارشناسی نباید کارکرد قبول نکردم.قسمت لذتبخش آن تابستان سفر به مسکو بود. یادش به خیر
یادم هست آن زمان برای سرگرم کردن خودم، پروژهی پیادهسازی با یکی از استادان قدرتی دانشکده، اقای دکتر صفدریان برداشتم. تاکید داشتم استادم هم جوان باشد(چون استادان جوان حرف ما را راحتتر میفهمیدند) و هم از گرایشی به جز دیجیتال( چون اینطور تزم کاربردیتر میشد). با اردینو و رزربریپای و ... یک سیستم مدیریت توان مصرفی نوشتم. حداقل قصدم این بود :)) .دکتر مرد دوست داشتنی بود و به من اختیارات زیادی داده بود. کمک کردم آزمایشگاهشان نیز تجهیز کنند. آزمایشگاه شبکههای هوشمند بود. وسایل خوبی خریدم امیدوارم استفاده کرده باشند!! گاهی از خاطراتش از فنلاند (کشور را مطمئن نیستم )میگفت. به نظر که جای باصفایی بوده و البته پر از امکانات رفاهی. کارای جالبی کردم . bot مینوشتم. سایت طراحی میکردم. کلا برای خودم یک پروژه طراحی کرده بودم. جالب اینکه آخر کار از پروژهی من به عنوان پروژهی برتر تقدیر شد. واقعا انقدرها هم پیچیده نبود. میشد یک هفتهای همهی کارهایش را انجام داد.:)
در دورهی لیسانس سعی کردم فعالیتهای مختلف را تجربه کنم. برنامهنویسی Embedded ،POS Programming، FPGA، برنامهنویسی C ، و ... کلی کار دیگر را تست کردم. از قبل تصمیم گرفته بودم در دورهی لیسانس کار رسمی نکنم و فقط شاخههای مختلف را بررسی کنم. اما یک اروزی بزرگ داشتم. آن هم تجربهی داشتن startup. دوست داشتم در ساختن یک استارتآپ مشارکت کنم. در رویدادهای استارتآپی شرکت میکردم.
یادم هست با چند تا از دوستان در رویدادی شرکت کردیم که هدف آن ارائهی محصولی برای مدیریت برداشت اب در ارومیه بود. بحران دریاچهی ارومیه نگران کنندهبود و موضوعش داغ. رویداد یک هفتهای و از صبح تا ۱۱ شب بود. باید یک بیزینس پلن مینوشتیم. ایده میدادیم و یک MVP فنی از محصول ارائه میکردیم. از تجربههای قبلی یک بیزینس پلن ساده نوشتم.تیم ۴ نفرهای داشتیم. به نوعی سعی میکردم گروه را مدیریت کنم. به نظرم عملکردم هم راضی کننده بود. دقیق یادم نیست که چه ایدهای داشتیم و چه ساختیم. ولی جایزه را بردیم :) . پیشنهاد کردند که اگر مایلید روی محصولتان تمرکز کنید و بسازیدش. ان موقعها ساختمان نوآوری(همون ساختمون سفیده) تازه ساخته شده بود و دنبال افرادی بودند که بتوانند فعالیت استارتآپی کنند. برای ما اما ایده به همان مسابقه محدود بود. شک داشتم چنین کاری اصلا شدنی باشد و ارزش داشته باشد. جایزه را گرفتیم و رفتیم.
اسفند ۹۵ بود که با دو تا از دوستانم تصمیم گرفتیم یک استارتدر حوزهی خدمات تشکیل دهیم.thumbtack بیزینسی بود که انتخاب کردیم تا مدل ایرانی آن را بسازیم. چند ماه به حرف و برنامهریزی گذشت. آن زمان چندان هم با مفهوم بیزینس آشنا نبودم. مطالعهام کم بود. بشتر هیجان بود تا منطق. تصمیم گرفتم برای اینکه از منظر فنی قویتر شوم، اواخر دورهی لیسانس در شرکتی استارتآپی موقتا کار کنم. میخواستم user interface یاد بگیرم. طبعا نیاز بود تا یک MVP ارائه کنیم. به شرکت یکی از دوستانم سر زدم. شرکت درمانه، شاید نامش را شنیده باشید. آنجا از وضعیتم و دلیلم گفتم. مطلع شدم گروهی دیگری هم دقیقا روی همین موضوع در حال کار هستند.باب آشنایی باز شد. آن زمان آچاره تازه شروع کرده بود. استادکار و سنجاقک و... همینطور. بازاری بود که تازه پتانسیل رشدش مشخص شده بود. بعد از آشنایی و جلسات مفصل قرار شد به جای دو گروه دو نفره هر چهار نفر در کنار هم کار کنیم. وضعیت بازار را به خوبی بررسی کرده بودند و ما هم در دانش فنی میتوانستیم بسیار کمک کنیم. به عنوان اولین تجربه جالب بود. یادم هست که یکبار ۳ یا ۴ ساعترا صرف انتخاب برند کردیم:)) برند سیاهگوش را انتخاب کردیم. یک حیوان ایرانی زیبا و تیزپا، اما در حال انقراض. میخواستیم بعدها هلدینگ سیاهگوش باشیم . جلسات با سه یا چهار سرمایهگذار گذاشته شد. ان موقع من ۲۲ سال داشتم و دوستانم ۲۳. اولین کارمان بود و تجربهی کار در شرکتی به صورت رسمی و طولانی مدت نداشتیم. دارایی هم نداشتیم. اعتماد به ما سخت بود و سرمایهگذاران عمدتا مایل بودند به جای seed money در راندهای بعدی شرکت کنم. جوان بودیم و جویای نام :)) .به هر دری زدیم و نشد. صبری بیشتری میخواست. پیگیری بیشتری میخواست. علی ای حال یکی از ما ۴ نفر جا زد. پلن دیگری ارائه کرد. دوباره محاسبه و ... .به نظرم عجول بود. به دنبال ساختن کسب و کار نبود. بیشتر بدنبال پول و قدرت بود. نشد. دربارهی اینکه چرا نشد نمینویسم. ولی تلاشمان بی ثمر بود.
تلاش برای یادگرفتن UI را شروع کرده بودم. تابستان ۹۶ بود. react یاد میگرفتم. خاطرم هست که سال ۹۶ هنوز این فریمورک داغ نشده بود. یکی از دوستان صمیمی من (آن زمان CTO شرکت مستربلیط) اتفاقی توییتی را دید که یک استارتآپ در حوزهی گردشگری نیاز به یک نیروی فرانتاند دارد. ان هم react . اول امتناع کردم. اصرار کرد، رفتم برای مصاحبه. انتظار داشتم که نپذیرند. یک ماه تستی دورکاری کردم. هیچ تجربهای از چگونگی توسعه یک نرمافزار نداشتم. همزمان با ورود من به تیم، بچهها یک شرکت ثبت کردند. روزگار جالبی بود. نامش هرمس و نام نرمافزار هرمینا بود.
حقوقم ساعتی بود و قرار بود ساعت مفید حساب کنم. ساعت مفید را با تایمر حساب میکردم. اگر از جایم بلند میشدم ساعت را نگه میداشتم :)) . مدام به سه نفر اصلی شرکت صحبت میکردم. کم تعداد بودیم. سعی میکردم از بیزینس سر دربیاورم. اوایل قصد داشتم تا فقط شش ماه در هرمینا کار کنم. حس میکردم، UI شغل مناسبی برای من نیست و صرفا بر حسب اتفاق در این جایگاهم، اما خیلی زود بچهها مرا هم به جمع سه نفرشان راه دادند. در تصمیمها از من هم مشورت میخواستند. من هم با شور و اشتیاق بیشتری با آنها همفکری میکردم. واقعا روزهای خوشی بود. درگیر شدن در لایهی بالایی شرکت باعث شد تا فکر جدا شدن از تیم را از سر بیرون کنم.کارمندان مدام عوض میشدند، اما ما چهار نفر بودیم. عید سال ۹۶ بود و من ۲۲ ساله بودم. همتیمیهایم هم ۲۱ یا ۲۲ ساله بودند. تیمی جوان و با انگیزه و کم تجربه ....
فکر میکنم برای طولانی نشدن متن، فعلا تا همینجا کافی باشه. رسیدیم به سال اسفند سال ۹۶ و رویای ساختن یک بیزینس. ۲۲ سالمه و با سه نفر ادم خفن همکار شدم. بقیش را اگر دوست داشتید بعدا مینویسم. فعلا همین بماند.
علی قندی
اسفند ۱۳۹۸