قبل از این که حس نوشتن از بین بره، گفتم چند خطی بنویسم و نزارم اون چیزی که تو ذهنم میگذره، از بین بره.
مدتی هست که وارد سومین سال نوشتن در ویرگول شدم و نمیدونم آیا این نشونه خوبیه یا نه ؟
البته دقیقا مشخص نیست قراره در ادامه چه اتفاقی بیوفته و مثلا بعدا یک کتاب می نویسم یا سردبیر روزنامه یا مجله میشم یا اصلا هیچ کدوم.
اما دو سال دیگه من کجام و چی دارم می نویسم و آدمای اینجا کجا هستن، خدا می دونه، ولی با این شرایط فعلی، جایی بهتر از اینجا رو نمیشه پیدا کرد، چرا ؟ چون مفت و مجانی روی یکی از صندلی ها میشینی و در حالی که داری یک قهوه مجازی رو تو ذهنت می نوشی، برای دوستت نظر می نویسی یا اینکه میای با بقیه حرف می زنی و بدون اینکه بوی دود سیگار اون کاربر کناری اذیتت کنه، کیک شکلاتی سفارش میدی و شاید هم دلت خواست اون چیزی که تو ذهنت میگذره رو بیاری رو کاغذ.
تو این دو سال آدمای زیادی اومدن و رفتن، خب دقیقا نمیدونم الان دارن چی کار می کنن، خوشحالن یا ناراحتن.
اما گاهی به اونایی که مدت زیادی از نبودنشون میگذره حسودیم میشه، با خودم میگم حتما اونقدر به اندازه من تو دنیای واقعی تنها نیستن که بخوان همه چیز رو تو ویرگول و نوشتن پیدا کنن، پس در بهترین حالت اون بیرون یه چیزی سرشون رو حسابی گرم کرده که نیازی به نوشتن ندارن یا شایدم یه جا بهتر برای مطالبشون پیدا کردن.
نمیدونم شاید منم یه روز دیگه تنها نباشم و اونقدر سرم گرم زندگی بشه که یادم بره از آخرین باری که چیزی منتشر کردم، ماه ها یا شایدم سال ها میگذره.
برای من انگار اونایی که همیشه اینجا حضور دارن، واقعی تر از آدم هایی هستن که هر روز از کنارم عبور می کنن اما انگار برای اون ها وجود ندارم، چیزی شبیه یک روح سرگردون که جایی بین زنده ها نداره.
آخرین نوشته، آخرین بازدید، آخرین نظر، آخرین، آخرین و آخرین... و این می تونه یه دنیا حرف باشه برای اونی که دیگه نیست.
پ ن : امروز یه مطلب از گذشته خودم نوشتم، اما جرات نداشتم منتشرش کنم، آخه بعضی از اتفاقات برای خودت خیلی بزرگن ولی در مقایسه با بقیه، چیزی محسوب نمیشن و من از این می ترسم که اصلا گفتن از زندگینامم زیاد مورد توجه قرار نگیره در صورت که بخشی از وجودم رو تشکیل داده، نمیدونم شاید جراتشو پیدا کنم و منتشرش کنم.
28 خرداد 1400
علی دادخواه