علی دادخواه
علی دادخواه
خواندن ۵ دقیقه·۲ سال پیش

آیا تو شمس بوده ای ...



روز یکشنبه قرار بود حجت چند ساعتی را در مجتمع فرهنگی یادگارن امام به عنوان نگهبان بماند تا دوستش بتواند کار عقب افتاده ای را انجام دهد. من همان روز بلیط برگشت به مشهد را گرفته بودم و ساعت حرکت قطار چهارده و پنجاه دقیقه بود.

حجت گفت صبح با من به فرهنگ سرا بیا تا قبل رفتن دو نفری از کتاب خانه ی آنجا استفاده کنیم، برای همین صبح زود کوله ام را برداشتم و به اتفاق حجت به مجتمع یادگاران امام رفتیم. کتابخانه در طبقه ی اول بود و ما ابتدا در آشپزخانه همکف صبحانه خوردیم و رفتیم قسمت مربوط به بازی کودکان و کمی صحبت کردیم. بعد از گپی کوتاه حجت گفت بهتر است برویم کتابخانه و کمی کتاب بخوانیم.

هرچند همیشه دوست دارم در میان کتاب های کتابخانه چرخی بزنم و از این باغ سرسبز میوه ای بچینم اما در آن ساعت های پایانی بیشتر دوست داشتم از همنشینی دوست خوبم بیشتر استفاده کنم و از گوهر کلام و شخصیتش لذت ببرم.

شاید اغراق آمیز باشد اگر بخواهم خودمان را با شمس و مولانا مقایسه کنیم اما من مولانایی بودم که شمس خود را پیدا کرده بود و با وجود چنین اتفاق خوشایندی دیگر چه نیازی به کتاب و کتابخانه داشتم وقتی می توانستم با کسی صحبت کنم که خود را در آینه ی درونش می دیدم.

به حجت گفتم اجازه بده تا این چند ساعت مانده تا حرکت قطار را غنیمت بشماریم و با هم بیشتر صحبت کنیم. هر سخن کز دل برآید لاجرم بر دل نشیند. این بود که حرف های حجت و شوخ طبعیش برایم خوش می آمد و بر دلم می نشست. می توانستم بدون خجالت و رودربایستی هر آنچه در سینه دارم به او بگویم.

خوشحال بودم کسی را پیدا کرده بودم که حرف هایم را بدون قضاوت می شنید و برادرانه با لحجه ی شیرین اصفهانی به آن ها پاسخ می داد. این لحظه ها جزو گران ترین و با ارزش ترین داریایی هایی بود که به من تعلق گرفت و هر چند خود را لایق چنین سخاوتی نمی دیدم.

آمده ام مشهد اما قسمتی از وجودم در شهر اصفهان جا مانده است. زمان زیادی از بازگشتم نگذشته اما بی تابی ها دوباره به من هجوم آورده اند و خیلی زود دلم برای رفیقی تنگ شده است که مانند گوهری، در دل کوه پنهان شده و من تازه آن را پیدا کرده ام.

چه می شود کرد که بایستی دوری را بپذیرم و این عذاب شیرینی است که می توانم آن را به این امید تحمل کنم که شاید خیلی زود بتوانم دیدار دوباره ای با حجت داشته باشم و همچون مولانا از شمس درون او سرشار شوم.

سخت ترین قسمت این سفر زمانی بود که می بایست از او خداحافظی می کردم و پا در مسیری می گذاشتم که بین مان کیلومتر ها فاصله می انداخت و فرصت همنشینی بیشتر را از من دریغ می کرد. این بخشی از سرنوشت است که باعث می شود وصال عمر کوتاهی داشته باشد.

آری صحبت و همنشینی با یک دوست واقعی بهتر از خواندن هزاران کتاب و نوشتن صدها کتاب است. او تو را از خودت می گیرد و بعد خود بهتری را به تو باز می گرداند. پس نیازی نیست لیست کتاب های خوانده شده ی شما بلند بالا باشد یا مدارک عالی علمی و دانشگاهی داشته باشد، وقتی که دلتنگی و غم غربت تنهایی به سراغتان می آید، هیچ کدام از این گزینه ها برای شما نمی تواند کار آمد باشد و اینجاست که درک خواهید کرد که آن همه اندوخته چیزی جز مزخرافتی بیش نبوده که با خود حمل می کردید و با این خیال که روزی آن ثروت پوشالی می تواند کمک دست تان باشد، عمر خود را ارزان از دست می دهید، در صورتی که کلام یک دوست می تواند جرقه ای باشد تا وجودتان را به آتش بکشاند و پرده ها را از چشمان شما کنار بزند تا بتوانید واقعیت اصلی زندگی را ببینید و آن را با گوشت و استخوان لمس کنید.

آه که چقدر اندک اند این شمس هایی که می توانند شما را به بهشت خود دعوت کنند و شما جز زیبایی چیز دیگری نمی توانید در وجود آن ها پیدا کنید. این نیست که حتما باید سخنی میان شما رد و بدل شود، همین که در حضور ایشان هستید نعمت بزرگی محسوب می شود.

دوست واقعی کمک می کند تا به وجود الهی نزدیک و متصل شوید و چشمه های خشکیده ی وجودتان دوباره سرشار از آب خروشان می شود و در این حالت بی اختیار کلمه ها بر قلم تو جاری می شوند بی آنکه از قبل اندوخته ای داشته باشی و این ها همه از لطف وجود دوست ناشی می شود که می تواند به تو کمک کند که با جهان ابدیت ارتباط برقرار کنی.

آدمی به امید زنده است و من امیدوارم دیدار بعدی ام با حجت عمومی به زودی اتفاق بیوفتد. من حاضرم بارها سختی سفر را به جان بخرم تا هر جای دنیا که باشد شمس خود را پیدا کنم تا بلکه بتوانم حتی به اندازه ی
قطره ای از اقیانوس معرفت او بهره مند شوم.

شاید دوستی با حجت پاسخ یکی از آن هزارن دعای مستجاب نشده ام باشد. همین که برای یک نفر از زندگی ات صحبت کنی و او به عمق تنهایی تو پی ببرد، بسیار زیاد می ارزد به تمام آن روانپزشک ها و داروهای کذایی که مصرف می کنم.

گفته بودم که در چند روزی که مهمان حجت عمومی بودم، تمام علائم افسردگی و بیماری های دیگر روحی و روانی ام ناپدید شده بود اما درست یک روز بعد از بازگشت از اصفهان، متاسفانه دوباره همه چیز به روال قبل برگشت و بی قراری ها و دلشوره هایم شروع شد.

اما منتظر روزی خواهم ماند تا دست سرنوشت دوباره من را در مسیر دیدن دوباره ی دوستم قرار بدهد. تا آن روز سعی خواهم کرد تا بر مشکلاتم صبور باشم و ارتباط خود را با حجت عزیز بیشتر از گذشته مستحکم تر کنم. این گنج را نمی خواهم به راحتی از دست بدهم. عمر کوتاه است و لحظه ها اندک.

پس آرزوی طول عمر بیشتر و با عزت برای حجت عمومی عزیز دارم و از خدا می خواهم همیشه سالم و سلامت باشد و سایه اش از سر خانواده ی محترم ایشان کم نشود. امید که این رفاقت تا همیشه ادامه داشته باشد.





18 مرداد 1401

علی دادخواه




حال خوبتو با من تقسیم کن
نانوا هم جوش شیرین می زند...
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید