اصراری برای ترک خانه ندارم
چون می دانم روزش که برسد
دیگر باید رفت
چه بخواهم و چه نخواهم
چون اگر قرار بود نباشم
پدرم سیزده سال پیش
وقتی به سن قانونی رسیده بودم
مرا از خانه بیرون می کرد
یا آن وقت که نوجوان بودم
بعد از اینکه چند بار
از دست مادرم و یا دعوا با پدرم
از خانه فرار یا قهر کرده بودم
دوباره به آنجا باز نمی گشتم
البته چند ماهی را مجرد زیستم
اما خانه با همه ی آن چیزهایی که
مرا از خود رانده بود
دوباره مرا به سمت خود دعوت می کرد
و من به خانه بازگشتم
ولی از وقتی بالغ شده بودم
هیچ وقت نخواستم
از خانه فرار کنم
با تمام مشکلاتش
تمام نگاه های سنگینش
و تصور یک نان خور زیادی بودنش
انگار به من الهام شده بود
روزی نوبت پرواز تو
از آشیانه خواهد رسید
پس این همه بی تابی و بی قراری
برای چیست...
علی دادخواه
تابستان98